آرزوی تصادف پدربزرگ برای گرفتن دیه در میدان صیقلان رشت

جناب سرهنگ از آن دنیا هوای منو داره!


۱۴۰۱/۰۴/۲۹ - ۱۶:۰۷ | کد خبر: ۲۳۷۸۸ چاپ

پدربزرگم یک برادر بزرگتر از خودش داشت که اونو خیلی دوست داشت. چند سالی بود که فوت کرده بود یک روز که بهش غذا می‌دادم رو کرد به در ورودی و اسم داداشش را می‌گفت. به من می‌گفت مگه داداشم را نمی‌بینی من گفتم نه نمی‌بینم

جناب سرهنگ از آن دنیا هوای منو داره!
اختصاصی کلانشهر : رضا حقی*- "ماشین‌نگاره" عنوان سلسله مطالبی است که در اتومبیل (ماشین) می‌گذرد و چهارشنبه هر هفته به قلم این نویسنده در کلانشهر منتشر می‌شود.(بیشتر بخوانید)

راننده تاکسی بوق ممتدی زد که پیرمرد زودتر از عرض خیابان عبور کند.

پیرمرد عصا زنان بی‌توجه به بوق، آهسته و قدم زنان از میدان صیقلان رشت رد می‌شد.

راننده رو به مسافر جلوی تاکسی کرد و گفت شانس را می‌بینی خدا یک بابابزرگ مثل این به ما نداده تا یک ماشین بهش بزنه و ما یک دیه تُپل بگیریم حالش را ببریم.

مرد میانسال با تعجب به راننده گفت واقعاً این حرف رو می‌زنی یا شوخی می‌کنی؟

راننده خندید و گفت نه قربانت برم چرا شوخی؟

 حساب کن پیرمردِ شیرین، ۹۰ سال را رد کرده من هم مثل این اگه یک پدر بزرگ داشتم که عمرش را کرده بود آخر عمری یک مرگ با برکت می‌زد و کلی حال می‌داد به ورثه. شما چی دوست نداشتی؟

مسافر آه عمیقی کشید و گفت نه اصلاً دوست نداشتم. من همین الان تمام زندگیم را مدیون پدربزرگم هستم.

راننده گفت پدربزرگت مایه دار بوده لابد کلی بهت حال داده!

مرد مسافر با بغض گفت بعد از چند سال از مرگش هم همین جوری داره حال می‌ده.

راننده گفت بابا دمش گرم پس کلی ارث و میراث برات گذاشته؟

مسافر نگاهی به راننده انداخت و گفت، نه اونجوری که شما می‌گی.

راننده خنده‌ایی کرد و گفت پس حال معنوی می‌ده؟

مسافر با اعتماد به نفس گفت آره همه جوره هوامو داره.

راننده گفت دمش گرم حالا چرا تو بغض کردی.

مسافر گفت پدربزرگم سرهنگ بازنشسته بود تنها زندگی می‌کرد. آخرای عمر آلزایمر گرفت و کسی را نمی‌شناخت برای همین بچه‌هایش او را بردند خانه سالمندان.

 من برایش احترام زیادی قائل بودم. همیشه او را جناب سرهنگ صدا می‌زدم وقتی شنیدم او را به خانه سالمندان بردند، رفتم پیشش. وقتی پدربزرگ را توی آن وضعیت دیدم اعصاب و روانم بهم ریخت. بهش گفتم جناب سرهنگ جای تو اینجا نیست.

با بچه‌هایش هماهنگ کردم. آوردم خونه خودم و ازش نگهداری می‌کردم. در آن مدت برکتی اومد به زندگی‌ام که به قول معروف به خاک دست می‌زدم طلا می‌شد.

پدربزرگم یک برادر بزرگتر از خودش داشت که اونو خیلی دوست داشت. چند سالی بود که فوت کرده بود یک روز که بهش غذا می‌دادم رو کرد به در ورودی و اسم داداشش را می‌گفت. به من می‌گفت مگه داداشم را نمی‌بینی من گفتم نه نمی‌بینم.

بعد از چند دقیقه به من گفت داداشم گفت هفته دیگه جمعه باید برم پیشش تو قول می‌دی منو ببری پیشش.

گفتم خودم نوکری تو می‌کنم، داداش شما مُرده نمی‌تونید بری پیشش.

گفت نه باید قول بدی من را ببری، داداشم من را دعوت کرده. باید برم پیشش. قول بده منو جمعه ببر‌ی پیشش. گفتم چشم جناب سرهنگ با هم می‌ریم سر قبر داداش شما. گفت نه اینجوری نمی‌شه برو قرآن را بیاور. پرسیدم قرآن برای چی؟

گفت برو بیاور به تو می‌گویم. رفتم قرآن آوردم صفحه اول را باز کرد و بوسید و گفت اینجا بنویس و امضا کن من را هفته دیگر جمعه ببری پیش داداشم. گفتم چشم. نوشتم و امضا کردم.

مرا بوسید و گفت الهی هرچی از خدا بخواهی بهت بده پسر.

اشک از چشم‌هایش سرازیر شد راننده با تعجب به آن نگاه می‌کرد. از او پرسیدم جمعه پدربزرگت را بردی سر قبر داداشش.

مسافر آهی کشید وگفت الان که دارم تعریف می‌کنم مو‌های بدنم سیخ شده، شب جمعه حالش بهم خورد و دچار تنگی نفس شد زنگ زدم اورژانس آمدند بردنش بیمارستان.

همان شب تمام کرد. صبح رفتم کار‌های اداری را انجام بدهم وقتی رسیدم جنازه‌اش را بچه‌هایش تحویل گرفته بودند. بچه‌هایش دم درب آسانسور کلافه بودند پرسیدم چی شده، گفتند الان سه باره که آسانسور می‌آد ولی باز نمی‌شه و دوباره برمی‌گرده. دگمه آسانسور را فشار دادم باز شد. جنازه را بردیم همان روز دفن کردیم.

به بچه ها‌یش گفتم وسایل شخصی جناب سرهنگ خانه من است اگر خواستید یادگاری داشته باشید بیایید هر نفر هر چی خواست بر داره.

هر کدام از‌ فامیل یکی از وسایل‌اش را انتخاب کردند و بردند همسرم رفت قرآن را آورد و گفت این هم مال پدربزرگ است کی می‌خواد ببره.

قرآن را دیدم صفحه اول را باز کردم نوشته خودم را خواندم که به اوقول داده بودم و امضا کرده بود که او را جمعه پیش دادشش ببرم. بی‌اختیار گریه می‌کردم.

همسرم و ‌فامیل با تعجب پرسیدند چی شده.

من تازه فهمیده بودم چرا درب آسانسور چند بار باز نشد تا من برسم چون به اوقول داده بودم که من اورا پیش داداشش می‌برم. بازهم اشک ‌امانش نداد.

راننده با ناراحتی گفت: داداش نزدیک است اشک ما را هم در بیاوری. نخواستیم. بیخود کردم گفتم خدا ‌یه پدربزرگ بده تا من دیه بگیرم خدایا به داده و نداده‌ات شکر.

مسافر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت روزی نمی‌شود که چند بار به یادش نباشم و برای او فاتحه نخوانم. پدر من هم مرده ولی هر روز چندین بار پدربزرگم را یاد می‌آورم به بهانه‌های مختلف برایش فاتحه می‌خوانم.

از آن دنیا هوامو داره چندین بار توی بد‌ترین پرتگاه توی زندگیم رفتم خداوند من را دقیقه نود نجاتم داده.

می‌دونم هرچی دارم فقط از دعای پدر بزرگم هست.

راننده گفت خلاصه خوب به هم حال می‌دین تو از اینجا فاتحه می‌خونی براش اون هم از اون دنیا هواتو داره.

 خدایا یک پدر بزرگ زنده که به ما ندادی یک دیه بگیریم. لااقل یک شب نشینی آن دنیا بذار بابا بزرگ ما ازجناب سرهنگ رفیق ما یاد بگیره چطوری هوامو داشته باشه.

اوستا کریم شکرت.

* کارگردان تاتر