همه چیز بعد از آتش سوزی پاساژ خزر شروع شد


۱۴۰۱/۰۶/۰۲ - ۱۶:۳۹ | کد خبر: ۲۵۱۰۸ چاپ

با وجودی که جنسی در مغازه نداشتم و خسارتی ندیده بودم فاکتور‌سازی کردم و پول خوبی از بیمه گرفتم؛ آنقدر خوب که با اون مبلغ یک مغازه دیگر هم اجاره کردم هر دو مغازه را از جنس پر کردم. خانمم از اول مخالف بود

همه چیز بعد از آتش سوزی پاساژ خزر شروع شد
اختصاصی کلانشهر  : رضا حقی*- "ماشین‌نگاره" عنوان سلسله مطالبی است که در اتومبیل (ماشین) می‌گذرد و چهارشنبه هر هفته به قلم این نویسنده در کلانشهر منتشر می‌شود.(بیشتر بخوانید)

چند دقیقه‌ای در تاکسی منتظر مسافر نشستم. خبری از مسافر دیگر نشد. به راننده که بغل ماشین ‌ایستاده بود گفتم آقا من عجله دارم بیا برویم، اگر در مسیر مسافر پیدا نشد من کرایه را حساب می‌کنم.

راننده که مردی حدوداً 40 ساله‌ای بود سوار شد ماشین را روشن کرد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم.

همین موقع خانم مسنی با چادر نماز و عصایی در دست گفت دانای علی میری پسرجان؟ راننده گفت بفرمایید. خانم مسن صندلی جلوی تاکسی نشست و گفت الهی خیر ببینی. من را جلوی دانا علی پیاده کن.

راننده گفت چشم. رو کرد به من و گفت برویم؟ گفتم آره.

دنده را عوض کرد و گفت بسم الله الرحمن الرحیم و راه افتاد. پیرزن عینک روی صورتش را جابجا کرد از راننده پرسید همیشه موقع حرکت می‌گویی بسم الله الرحمن الرحیم؟

راننده گفت بله

پیرزن عصایش را در دستش جابجا کرده و پرسید در کار‌های دیگر چطور؟

راننده نگاهی به پیرزن کرد و با مکثی گفت در موقع غذا خوردن هم می‌گویم.

پیر زن نگاهی از سر تحسین به راننده انداخت و گفت پیر شی پسرم. چند وقت است که می‌توانی بگویی؟

راننده گفت یک سالی می‌شود.

راننده از آینه به قیافه متعجب من نگاه کرد و رو کرد به پیر زن و گفت سعی می‌کنم جا‌های دیگر هم بگویم ولی فعلاً نمی‌شود.

پرسیدم یعنی گفتن بسم الله الرحمن الرحیم این قدر مشکل است؟

پیر زن با نگاهی مهربان به من گفت برای بعضی‌ها مشکل نیست ولی خیلیا نمی‌توانند بگویند.

پرسیدم اگر من از الان بخواهم اول کار‌ها بسم الله الرحمن الرحیم بگویم نمی‌توانم؟

پیرزن رو کرد به من و گفت شما را نمی‌دانم ولی من سالهاست از خدا می‌خواهم این کار را بتوانم انجام بدهم. پرسیدم الان می‌توانید؟

نگاهم کرد و گفت در همه کار‌ها نمی‌توانم.

پرسیدم چرا؟

پیرزن گفت بار‌ها این سؤال را از خودم می‌پرسم.

گفتم به خودتان جواب هم می‌دهید؟

با خنده گفت بعضی اوقات به جواب می‌رسم. بیشتر اوقات جوابی پیدا نمی‌کنم. رو کرد به راننده و گفت چه طور شد که می‌توانید همیشه بسم الله الرحمن الرحیم بگویید؟

راننده دنده عوض کرد و گفت من مغازه کاموا فروشی داشتم پاساژ ما آتش گرفت اکثر مغازه‌های پاساژ خزر با وسایلشون در آتش سوخت. من با وجودی که جنسی در مغازه نداشتم وخسارتی ندیده بودم فاکتور‌سازی کردم و پول خوبی از بیمه گرفتم آنقدر خوب که با اون مبلغ یک مغازه دیگر هم اجاره کردم هر دو مغازه را از جنس پر کردم خانمم از اول مخالف بود و می‌گفت این پولی که گرفتی حلال نیست.

پرسیدم نتوانستید کاموا‌ها را بفروشید؟ گفت نه بعد از چند ماه پاساژ دوباره آتش گرفت و این بار همه جنس‌ها به اضافه دکور مغازه کلاً در آتش سوخت.

گفتم و دوباره از بیمه پول خوبی گرفتید.

گفت نه این بار آتش نشانی اعلام کرد شروع آتش سوزی عمدی بوده و توسط یکی از مغازه‌داران صورت گرفته است و پرونده به دادگاه کشیده شد.

گفتم هنوز حکم صادر نشد.

گفت نمی‌دانم با خانمم به این نتیجه رسیدیم دیگر پی‌گیری نکنم چون از اساس نباید پولی از این بابت می‌گرفتم.

پیرزن به راننده گفت پس کلاً شغل عوض کردی.

راننده گفت راستش فقط شغل نه، سبک زندگی‌ام را عوض کردم مغازه سوخته شده را همانجوری فروختم و این تاکسی را گرفتم وبا اون کار می‌کنم تصمیم گرفتم یکی را به زندگی خودمان اضافه کنم. پرسیدم بچه دار شدین؟ خندید و گفت نه بچه داشتیم یک پسر و یک دختر داریم.

خدا را به زندگی‌ام اضافه کردم.

پیرزن عصایش را در دستش جابجا کرد و گفت شما خواستی خدا را به زندگیت اضافه کنی یا خدا خودش خواست؟ راننده نگاه عمیقی به پیرزن انداخت و گفت نمی‌دانم ولی این را می‌دانم که قبلاً از صبح تا شب تو زندگی دوندگی می‌کردم آرامشی نداشتم زود از کوره در می‌رفتم از زمین و زمان ناراضی بودم ولی الان از زندگیم راضیم. تأثیر همسرم در این مسیر خیلی بیشتر از من است و مدیون او هستم.

پیرزن گفت انشالله خیر ببیند وعاقبت به خیر شود.

گفتم اگر من از الان بخواهم تصمیم بگیرم مثلاً در اول غذا خوردن بسم الله الرحمن الرحیم بگویم نمی‌شود؟

پیرزن نگاهم کرد و گفت من چندین سال از خدا خواستم الان بعضی از اوقات می‌توانم بگویم، همیشه نمی‌توانم.

گفتم ببخشید شاید شما به علت کهولت سن نمی‌توانید و یادتان می‌رود که همیشه بگویید، می‌توانید روی میز غذایتان بنویسید که بسم الله یادت نرود به همین آسانی.

پیرزن نگاهم کرد و گفت شاید برای شما به همین آسانی باشد یک امتحان بکن. راننده گفت بفرما مادر این هم دانای علی.

پیرزن در حال پیاده شدن به من گفت کاشکی به همین آسانی بشود، برای خدا هیچ کاری ندارد.

رو کرد به راننده و گفت خیر ببینی پسرم ما را از دعا‌ی خیر فراموش نکن.