خانواده من در منطقه ساحلی لاذقیه زندگی میکنند. لاذقیه مدتهاست که یکی از لیبرالترین نقاط سوریه بوده است؛ حتی با وجود خشونت در سایر نقاط. زندگی شبانه و مهمانیهای ساحلی در لاذقیه هرگز متوقف نشد؛ حتی در بدترین شرایط جنگی. تایملاین اینستاگرام من همیشه پر از تصاویر دوستانی است که زیر نور خورشید نوشیدنی مینوشند، در مکانهای مورد علاقهام از غذا لذت میبرند یا در یکی از استراحتگاههای کوهستانی اقامت میکنند
میدانستم که باید دروغ بگویم، چون میدانستم که اگر سطح همکاری من با رسانههای خارج از کشور را بفهمند، چقدر به دردسر میافتم. اما همیشه خیلی مراقب بودهام و انتظار چنین شرایطی را داشتم. قبل از ورود به ساختمان اطلاعات، با همه کسانی که میشناختم تماس گرفتم، سعی کردم از هر کانال ارتباطیای استفاده کنم و خیلی واضح گفتم که حاضرم با پرداخت هر رشوه یا مبلغی که آنها میخواهند، آزادیام را بخرم. با این حال، بهرغم تمام تلاشهایم، نمیدانستم که به خانهام در آمریکا برمیگردم یا فردا صبح در یکی از زندانهای سوریه از خواب بیدار خواهم شد.
تا به اینجای کار تجربه من از سوریهای که قبلا میشناختم معمولی بود؛ هم به واسطه داستانهایی که شنیده بودم و هم از چند بازجویی که مدتها قبل از جنگ، زمانی که هنوز در آنجا زندگی میکردم، داشتم. حکومت اسد همیشه از درجهای تهدید و ارعاب استفاده میکرد، با این حال همه میدانستند که خطوط قرمز کجاست و تا زمانی که از آنها عبور نکردهایم، اتفاقی نخواهد افتاد. من بدون هیچ پیشداوری و انتظاری به سوریه برگشته بودم. تصمیمگیری برای بازگشت پس از سالها زندگی در خارج از کشور آسان نبود، اما من این کار را با احساس بازگشت به خانه و امید به یافتن نشانههای مثبت برای آینده کشور انجام دادم.
من در سوریه به دنیا آمدم و بزرگ شدم. خانواده من در منطقه ساحلی لاذقیه زندگی میکنند. لاذقیه مدتهاست که یکی از لیبرالترین نقاط سوریه بوده است؛ حتی با وجود خشونت در سایر نقاط. زندگی شبانه و مهمانیهای ساحلی در لاذقیه هرگز متوقف نشد؛ حتی در بدترین شرایط جنگی. تایملاین اینستاگرام من همیشه پر از تصاویر دوستانی است که زیر نور خورشید نوشیدنی مینوشند، در مکانهای مورد علاقهام از غذا لذت میبرند یا در یکی از استراحتگاههای کوهستانی اقامت میکنند. با این حال، با وجود زرق و برق و نبود خشونت آشکاری که بقیه کشور را در بر گرفته، لاذقیه هنوز از امنیت فاصله دارد.
در گذشته از سفر به مکانهای خطرناک و قرار دادن خودم در موقعیتهای دشوار لذت میبردم. این کار آدرنالین خون مرا زیاد میکرد. اما این بار متفاوت بود. مدام به بدترین سناریوها فکر میکردم. به خودم گفتم این ترس غیرمنطقی است. دهها نفر اهالی زادگاه من، تابستان گذشته به سوریه آمدهاند و اوضاع را خوب توصیف کردهاند. با خودم فکر کردم برای اینکه واقعیت مکانی که پس از سالها جنگ داخلی در آن بزرگ شدهام را نبینم، دارم بهانهجویی میکنم. با خودم مزاح کردم و به خودم گفتم که شاید دچار سندرم ترس از خانه شدهام.
پس از غلبه بر پارانویا، به بیروت، پایتخت لبنان، پرواز کردم. ما فرودگاه را ترک کردیم، تاکسی از کنار خرابههای انفجار بزرگ بندر بیروت در سال 2020 عبور کرد و سپس به شمال به سمت مرز سوریه راهش را ادامه داد. راننده توقف کرد تا بنزین بزند و بعد به سمت سوریه برود. چون سوخت در لبنان بسیار راحتتر در دسترس است. وقتی به مرز رسیدیم، متوجه شدم ترسم آنقدرها هم غیرمنطقی نبودهاست. افسر مرزی از پشت پیشخوان فریاد زد: «قبل از رفتن، دوباره باید به دفاتر مهاجرت مراجعه کنید. بنشین تا کار اداری را تمام کنم».
در سالن کمنوری نشستم که اطرافش پر از تهسیگار بود. عکسهای بشار اسد که روی دیوار بودند به من خیره شده بودند. به خودم گفتم احتمالا چیز خاصی نیست. فقط چند بررسی و روند اداری معمولی است. خیلی زود دوباره به پیشخوان فراخوانده شدم. افسر دستم را گرفت و انگشت شستم را داخل جوهر گذاشت و آن را روی ته نامهای فشار داد که اجازه خواندنش را نداشتم. او به من گفت که مدارکم مشکلی داشت و تا زمانی که رفع نمیشد، نمیتوانستم کشور را ترک کنم. در حال حرکت بودیم، رانندهام متوجه نگرانیام شد و سعی کرد مرا آرام کند. او گفت:«نگران نباش. اگر موردی جدی بود، همینجا در مرز ناپدید میشدی.» از طریق ایستهای گمرکی و بازرسی متعددی عبور کردیم. جایی که حداقل 10 نفر به ما پیشنهاد دریافت رشوه کردند. از 500 تا هزار پوند سوریه (20 سنت تا 4 دلار) بسته به موقعیت و رتبه آنها.
یکی از ایستهای بازرسی متفاوت بود. آنها رشوه نمیگرفتند و حرفهایتر به نظر میرسیدند. اینها سربازان لشکر 4 زرهی بودند. این لشکر قویترین بخش نیروهای مسلح سوریه است که واقعاً امنیت را کنترل میکند و مستقیماً تحت فرمان ماهر اسد، برادر رئیسجمهور است. با این حال، بهزودی متوجه شدم که علاقه اصلی آنها در آن ایست بازرسی دستگیری مخالفان نیست، بلکه بیشتر به دنبال مشروبات الکلی و تنباکوی قلیان بودند زیرا ماهر مشتاق است اطمینان حاصل کند که تجارت او توسط قاچاقچیان تضعیف نمیشود. زمانی که وارد سوریه شدیم، بزرگراه لاذقیه بهطرز شگفتانگیزی در وضعیت خوبی بود. وقتی از شهرهای آشنا گذشتیم از اینکه پس از مدتها دوری به خانه برگشتم، هیجانزده شدم.
بهزودی، نور عظیمی را دیدم که به سرعت در آسمان میچرخید. در حال عبور از فرودگاه حمیمیم، پایگاه اصلی نظامی روسیه بودیم. به علی، رانندهام نگاه کردم و پرسیدم که آیا نور مربوط به پدافند هوایی روسیه بوده است؟ سرش را تکان داد و گفت: «مطمئن نیستم که صداقت جواب میدهد یا نه. اسرائیل اخیراً دو بار بندر را بمباران کرد، سپس فرودگاه دمشق را بمباران کرد. اما روسیه هیچ واکنشی نشان نداد.»
وقتی وارد لاذقیه شدیم، در ایست بازرسی نهایی توقف کردیم و اوراق خود را به همراه رشوه دیگری قبل از ورود به داخل تحویل دادیم. تاریکی شهر تکاندهنده بود. تقریباً هیچ نوری وجود نداشت. در یک حالت عادی، لاذقیه فقط چهار ساعت برق دارد. فردای آن روز مستقیم به ادارات مهاجرت رفتم تا مشکل مدارکم را حل کنم. آنجا بود که متوجه شدم باید به واحد اطلاعات بروم. قلبم ریخت. اینجا جایی است که همه سوریها از آن میترسند. وسایلم را در ماشین گذاشتم و درحالیکه زانوهایم میلرزید و قلبم شدید میتپید، در خیابان به راه افتادم. با نزدیک شدنم، ساختمان بدنام زشت به آرامی در دیدرس قرار گرفت. چند پله مرا به سمت اتاق کوچکی بردند که بیرون آن تابلویی داشت که رویش نوشته شده بود: «اتاق تحقیق».
دو مرد پشت میزهای فلزی قدیمی نشسته بودند و دیوارهای کثیف با تصاویر اسد تزئین شده بودند. بدون حرف، یکی از آنها به صندلی اشاره کرد و من نشستم. او به سمت من آمد و حداقل یک دقیقه مستقیماً به من خیره شد تا اینکه به پشت میزش برگشت و اولین تهدیدهایش را فریاد زد. سه ساعت بازجویی، توهین و تهدید به دنبال داشت. او در مورد همه چیز و همه کس از من پرسید، از تکتک اعضای خانواده بزرگم، کجا زندگی میکنم، چه کارهایی انجام دادهام و چه روابطی با مخالفان دارم. مجبور شدم چهار صفحه بنویسم و همه چیز را توضیح دهم و تاکید کنم که درگیر سیاست نیستم. پس از دو ساعت، دو بازجو از اتاق خارج شدند. آن یکی که نقش پلیس خوب را بازی میکرد، اول برگشت و به من گفت که نگران نباشم و فردی در مورد من با آنها صحبت کرده است. این به آن معنی بود که رشوهای که به یک رابط داده بودم به آنها رسیده بود.
احتمالا آزاد میشدم، اما آنها از فرصت استفاده کردند و تا یک ساعت بعد با من بازی کردند و بیهوده بازجویی را ادامه دادند تا مرا بترسانند یا شاید امیدوار بودند که بتوانند یک دروغ از من گیر بیاورند تا رشوه بیشتری بگیرند. وقتی از ساختمان خارج شدم، در ماشین کنار پدرم نشستم و مثل بچهها گریه کردم.
من برای بازپرس یک سرگرمی بودم. او ترس و اضطراب مرا حس کرد و تصمیم گرفت از آن لذت ببرد. او میدانست که من هیچ اشتباهی نکردهام، اما میخواست بخندد و مطمئن شود که رشوه گرفته است. معتقدم که این تاکتیکی است که آنها برای ایجاد وحشت در مردم استفاده میکنند و مطمئن میشوند که وقتی به کشور محل اقامت خود باز میگردند هیچ کار سیاسی انجام نمیدهند. باور کنید که این ترفند کارآمد است. در طول سفرم خیلی میترسیدم که حتی عکس بگیرم. بازپرس به من گفت که برای تکمیل تحقیقات به یک ماه زمان نیاز دارند، اگرچه من قصد داشتم یک هفته دیگر آنجا را ترک کنم. میدانستم که وضعیت من کاملا روشن است، زیرا رشوه داده بودم و از ارتباطات قدیمیام استفاده کرده بودم. آنها همه چیز را تأیید کردند و قول دادند که روند را تسریع کنند. وقتی به خانه رسیدیم، پدرم گفت: «همهاش تقصیر من است، هرگز نباید اجازه میدادم به ما سر بزنی.» برای پدر عرب رسیدن به این نقطه قابل درک نیست. وقتی یک پسر یا یک دختر از کشور خارج میشد، پدر و مادر دلشان میسوخت اما امروز جشن میگیرند.
خروج جوانان از سوریه چیز جدیدی نیست. حتی قبل از جنگ، تا دهه 1980، نرخ مهاجرت عظیمی در میان جوانان ماهر یا با تحصیلات عالی، بهویژه مردان وجود داشت. فساد، اقتصاد رو به زوال و بیعدالتی در کار و تحصیل همه عوامل بزرگ این رشد در نرخ مهاجرت بودند. پس از رسیدن به 18سالگی، خدمت سربازی در سوریه اجباری است. البته مردانی که برادری ندارند، برای نگهداری از والدین بزرگتر خود از خدمت معاف هستند. سایر جوانان تا زمانی که در حال تحصیل هستند میتوانند خدمت خود را به تعویق بیندازند. اما زمانی که تحصیل تمام شد، فقط یک پنجره کوتاه زمانی برای نرفتن به سربازی و ترک کشور وجود دارد، بنابراین بسیاری از آنها تحصیل را ادامه میدهند و به محض پایان تحصیل، به کشورهای غربی یا کشورهای حاشیه خلیجفارس مهاجرت میکنند. این نهتنها برای افراد دارای تحصیلات عالی بلکه برای افرادی که مهارت شغلی دارند نیز صدق میکند. کسانی که میمانند عمدتاً آنهایی هستند که خواهر و برادر ذکور ندارند، شانسی برای ترک کشور ندارند، کسبوکار و خانوادگی دارند یا تصمیم گرفتهاند از فرصتی برای سربازی استفاده کنند. اما بیشتر کسانی که میمانند، پشیمان هستند.
خدمت سربازی معمولاً دو سال طول میکشد، اما مردان جوانی که خدمتشان را با شروع جنگ آغاز کردند، مجبور شدند تقریباً یک دهه خدمت کنند. اکثر کسانی که قبل از جنگ، خدمت خود را به پایان رسانده بودند نیز بهعنوان نیروی ذخیره فراخوانده شدند و مجبور به شرکت در جنگ شدند. در خیابان با یکی از دوستان قدیمی آشنا شدم. او به من گفت که او در صف نیروهای ذخیره بود و هفت سالونیم را در جبهه درعا گذرانده است. درباره تجربهاش از جنگ فقط یک جمله گفت:«جهنم را به چشم دیدهام.»
برای اولین بار از زمان ورودم به سوریه ترس فلجکنندهام فروکش کرد و با چشمانی باز شروع به دیدن شهر کردم. تقریبا هیچ ترافیکی وجود نداشت. بعدازظهرها میتوانید در عرض 15دقیقه از این شهر به آن سر شهر بروید. سوخت آنقدر کم است که مردم جایی نمیروند، مگر اینکه واقعا مجبور باشند. به دلیل کمبود برق، ژنراتورهای پرسروصدا همیشه هوا را با بوی گازوئیل پر میکنند. شب نمیتوانید بدون چراغ قوه راه بروید. خیابانها بهطرزی باورنکردنی کثیف و آسیبدیده هستند. پایین جاده یک لوله فاضلاب شکسته بود که چند ماه بود درست نشده بود. وبا یک نگرانی فزاینده برای همه در سراسر کشور است. مجبور شدم از خوردن سالاد یا هر چیز دیگری که میتواند با آب آلوده شسته شود، در طول اقامتم خودداری کنم. پزشکانی که با آنها صحبت کردم مطمئن نبودند که این بیماری از آبی که مردم از بازار سیاه میخرند است یا به دلیل کمبود یا استفاده از آب مخصوص آبیاری کشاورزی.
همه چیز بهشدت جیرهبندی شده است. نه فقط برق و آب، بلکه سوخت، گاز پختوپز، گازوئیل، برنج، شکر و حتی نان. مردم با تلفنهای خود پیامک دریافت میکنند تا به آنها بگویند چه زمانی نوبت آنهاست که بروند و اندک مایحتاجی را که سهمشان است، بخرند. بهطرز عجیبی، اکثر مردان کیفهای دستی حمل میکردند. مردم لاذقیه معمولا چنین سبک پوششی ندارند. با توجه به سقوط ارزش پول ملی، حمل مقادیر زیادی پول نقد ضروری است. بدیهی است که این مقدار پول در جیب جا نمیشود. همه مغازهها و رستورانها دستگاههای شمارش پول دارند.
برای ثروتمندان، چشمانداز آینده اندکی بهتر است. با پول، میتوانید هر چیزی را در بازار سیاه بخرید، از جمله جدیدترین مدل آیفون، البته با سه برابر قیمت رسمی. برخی بخشهای دولتی این تجارت را کنترل میکنند و هر کاری که بخواهند انجام میدهند تا سود عظیمی به جیب بزنند. تحریمهای غرب فقط باعث بدبختی بیشتر مردم عادی میشوند و در عین حال ثروت بیشتری برای اراذل و اوباش ایجاد میکنند. شما میپرسید که جامعه بینالمللی باید چه کار کند؟ ایکاش میتوانستم به این سوال پاسخ دهم. سوریه هرگز کشوری ثروتمند نبود، اما تا این اندازه هم فقیر نبود. اکنون خیابانها پر است از کودکان دچار سوءتغذیه که سرشان در سطلهای زباله است. افراد مبتلا به بیماریهای پوستی و بدون دندان، در خیابانها پرسه میزنند. براساس گزارش سازمان ملل، بیش از 90درصد مردم سوریه زیر خط فقر زندگی میکنند و حداقل 60درصد آنها در ناامنی غذایی قرار دارند.
فقر در تضاد دردناکی با خودروهای شاسیبلند با شیشههای رنگی است که در خیابانها حرکت میکنند. اینها عموما افراد نزدیک به دولت هستند. مردم داستانهای ترسناکی از جنایت و خشونت تعریف میکنند.
در عین حال، کافهها، رستورانها و بارها پر هستند، یکی از معدود یادآورهای روزهای خوب گذشته. افرادی هستند که هنوز پول دارند و این کافهها را پر میکنند. اما اوضاع دقیقاً مثل قبل نیست. بهعنوان مثال، به یاد ندارم که رستورانهای لاذقیه پیشخدمتهای زن داشتند، اما اکنون اکثر افرادی که در رستورانها، کافهها و مغازهها کار میکنند، زنان هستند. حتی در سنتیترین مناطق سوریه هم زنان کار میکنند. از یکی از دوستان در کافه باری پرسیدم پس مردان کجا هستند؟ یکی پاسخ داد: «یا مردهاند یا به خدمت ارتش درآمدهاند. آنها مردهاند یا کشور را ترک کردهاند. من احمق هستم، مدام خودم را متقاعد میکردم که اوضاع بهتر میشود. اما این است وضعیت ما.» یکی دیگر از دوستان به شوخی گفت: «اگر دنبال زن میگردی، زمان بسیار خوبی است.»
مانند بسیاری از درگیریهای تاریخ، زنان بهواسطه ضرورت، نقشهایی را که این شکاف بزرگ در جامعه سوریه بر جای گذاشته را پر میکنند. تابوی کار کردن زنان در مشاغل خاص قطعا شکسته شده است. ساختمانهای دولتی مملو از زنان مسنتر است که تلاش میکنند زندگیشان را بگذرانند؛ کاری که قبلاً منحصراً توسط مردان انجام میشد. شما زنان را در بازارهای مواد غذایی میبینید که نه فقط خرید میکنند، بلکه جنس میفروشند.
یکی از دوستانم که اخیراً برای دیدن پدرش به لاذقیه سفر کرده بود با من در مورد بانویی که از پدرش مراقبت میکند، صحبت کرد. او یک دختر بود و انتظار داشت شوهرش او را تامین کند. الان در دانشگاه درس میخواند، سه شغل دارد و از پدرش هم مراقبت میکند. او یک مادر مجرد است و یک نامزد دارد که او را از کسی پنهان نمیکند. فکر نمیکنم که مردهای خانواده او دیگر کنترلی بر او داشته باشند. چون او احتمالاً بیشتر از آنها درآمد دارد.»
او افزود: «من هیچ زنی را نمیشناسم که این روزها سر کار نباشد». تعداد زنان شاغل در سوریه همیشه نسبتاً بالا بود، اما مشاغلی که آنها انجام میدادند محدود به بخشهای خاصی (آموزش، بهداشت و سایر ادارات دولتی) بود. امروزه آنها مشاغل زیادی را انجام میدهند که قبلاً فقط مختص مردان بود. من نمیگویم همه تابوها کاملاً شکسته شدهاند و سلطه مردان پایان یافته است. قطعا همه چیز تغییر کرده است. اکنون زنان میتوانند در اکثر مشاغل کار کنند، تا دیروقت بیرون بمانند و کمی مستقلتر باشند.»
بهرغم اینکه بمبها همچنان در استان ادلب منفجر میشوند، اما این احساس وجود دارد که جنگ بهطور کلی به پایان رسیده است و اسد مانند گذشته در قدرت باقی میماند. اما این پایان محسوس، حتی در سنگر اسد در شهری مثل لاذقیه، هیچ احساس آرامشی به همراه ندارد. دوستم در کافه توضیح داد: «در زمان جنگ، از نظر روانی راحتتر بود. ما در وضعیت بقا بودیم. میدانستیم که باید فداکاری کنیم. اکنون جنگ تمام شده است، اما هیچ چیزی در انتظارمان نیست.
هیچ امیدی نداریم.» یکی دیگر از دوستانم گفت:«و همان احمقها هنوز مسئول هستند.» شوکه شدم. زیرا این منطقه خیلی به اسد وفادار بودند. اما امروز همه او را مسخره و سرزنش میکنند. علویها از همه خشمگینتر هستند.
اگر به روستاهای علویان بروید، مردی نمیبینید. همه آنها در جنگ برای دفاع از اسد جان باختهاند و در ازای آن چه گرفتند؟ آنها در فقر شدید زندگی میکنند.
من همیشه احساس میکردم علویان مستقیماً از دولت سود نمیبردند و حالا فهمیدم که آنها از بزرگترین قربانیان این جنگ بودند. زمانی که اوضاع از یک انقلاب به یک جنگ فرقهای تغییر کرد، آنها هیچ گزینهای جز جنگیدن برای اسد نداشتند. اما این به آن معنا نیست که آنها به جنگ اعتقاد داشتند. آنها مجبور بودند از اسد حمایت کنند. در غیر این صورت، آنها باید با اسلامگراهایی که مرتکب قتلعام شده بودند، روبهرو میشدند و آنها همه را در مناطق علوینشین سلاخی میکردند.
با پیشخدمتی صحبت کردم که روز قبل به من گفته بود که میخواهد با قایق به اروپا برود. پرسیدم بعدش چه میشود. او پاسخ داد: «من از سمت لیبی به اروپا میروم، احتمال غرق شدن قایق بسیار کمتر است.»
خدا را شکر کردم که برای بازگشت به خانه جدیدم در خارج از کشور، سوار هواپیما میشوم، اما از اینکه نمیتوانم به این آدمها کمک کنم، اندوهگین بودم. در حال برگشت به سمت بیروت، از کنار خودروهای نظامی روسی با پرچمهایی که بر رویشان علامت «Z» نقش بسته بود، گذشتیم. آخرین لحظه اتفاق بدی افتاد. یک افسر مهاجرت به من گفت که نام من از لیست حذف نشده است، به این معنی که نمیتوانم آنجا را ترک کنم. مضطرب شدم، اما راننده به او رشوه داد و او بهطور معجزهآسایی دستورالعمل حذف نام مرا پیدا کرد. وارد لبنان شدم و به سمت زندگی راحتم رفتم. امیدوار بودم که احساس آرامش کنم، اما در عوض احساس گناه یک بازمانده
روحم را فرا گرفت. دست به کیفم زدم تا به خواندن «1984» جورج اورول ادامه دهم. یادم نیست اولین بار چه زمانی آن را خواندم، اما یادم میآید که چقدر شبیه دوران کودکی من بود.