khanekhodro

سرنوشت تلخ زنی که در پارتی شبانه باردار شد


۱۴۰۲/۰۶/۱۷ - ۱۰:۱۷ | کد خبر: ۳۶۲۵۸ چاپ

دختر 17 ساله از رابطه نامشروع باردار شد و بچه‌اش حالا در بهزیستی است. او داستان زندگی‌اش را تعریف کرده است.

سرنوشت تلخ زنی که در پارتی شبانه باردار شد

کلانشهر: ناهید17 ساله است. او از رابطه نامشروعی که داشته صاحب یک فرزند شده و حالا فرزندش در بهزیستی است. ناهید فرزند طلاق است. او که برای درمان به موسسه خیریه مهرآفرین مراجعه کرده، حالا روزهایی امیدوارکننده را می گذارند و روند درمانش شروع شده است.

ناهید برای سایت جنایی از زندگی پر فراز و نشیبش می گوید:

*17 ساله هستی و به تازگی نوزادی به دنیا آوردی. برایمان از زندگی‌ات بگو.

من وقتی 11 ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند، آنها اختلاف داشتند و در نهایت از هم جدا شدند. بعد من با مادرم زندگی می‌کردم تا اینکه مادرم ازدواج کرد. مدتی با مادربزرگم زندگی می‌کردم و بعد هم رفتم پیش پدرم.

*پدر و مادرت بعد از جدایی ازدواج کردند؟

بله هر دو ازدواج کردند. بچه هم دارند.

*تو چه کردی؟ درس خواندی؟

 من درس نخواندم. کسی نبود راهنمایی‌ام کند.

*وضع مالی‌ات خوب نبود؟

وضع مالی پدرم خوب بود. پدرم خیلی به من محبت می‌کرد. هرچقدر ناپدری‌ام با من بد بود پدرم با من خیلی مهربان بود. پول می‌داد کلاس شنا و والیبال می‌رفتم اما درس نخواندم.

*درباره بارداری‌ات بگو. چطور با مردی که پدر فرزندت است، آشنا شدی؟

در اینستاگرام با دختری آشناشدم. با هم مهمانی می‌رفتیم و خوش می‌گذراندیم. در یک مهمانی با پسری آشنا شدم. رابطه خوبی با هم داشتیم. یک شب در مهمانی وقتی که خیلی مشروب خورده بودیم انگار چیزی هم در مشروب من ریخته بود یادم نمی‌آید، خلاصه به من تعرض کرد و من باردار شدم.

*بعد آن شب هم همدیگر را می‌دیدید؟

بله چندباری همدیگر را دیدیم ولی من حرف خاصی درباره آن شب نگفتم.

*قبلا هم با کسی رابطه داشتی؟

یکبار عاشق پسری شدم. فامیل دور ما بود. خیلی دوستش داشتم و رابطه خوبی با هم داشتیم اما من را پس زد بعد از آن دیگر عاشق هیچ مردی نشدم.

*پدر و مادرت از رابطه تو خبر داشتند؟

نمی‌دانستند با کسی رابطه دارم اما می‌دانستند  مهمانی زیاد می روم.

*وقتی متوجه بارداری شدی چه حسی داشتی؟

خیلی حالم بد شد. پدر و مادرم خیلی تحقیرم می‌کردند. فحش می‌دادند و حتی کتک خوردم ولی کاری از دستم بر نمی‌آمد.

*دوران بارداری را چطور گذراندی؟

خیلی سخت بود. من سه ماهه باردار بودم که مادرم من را پیش چند دکتر برد تا بچه را سقط کند. می‌گفت باید از دست این بچه خلاص شوی. من گیج بودم نمی‌دانستم باید چه بکنم. می‌ترسیدم. خیلی تحقیر می‌شدم. پیش هر دکتری رفتیم گفتند سقط این بچه خیلی خطرناک است ممکن است حین سقط، مادر از بین برود چون سنش خیلی کم است. حتی مادرم دنبال قرص رفت که با قرص بچه را سقط کند اما دکترها گفتند شرایط من طوری است که اگر بچه سقط شود احتمال مرگ خیلی بالاست.

*وقتی که موضوع سقط منتفی شد چطور دوران بارداری را گذراندی؟

مادرم من را خانه یکی از آشنایان خاله‌ام برد، جایی که کسی من را نشناسد. من تمام مدت آنجا بودم، حالم بد می‌شد. نفسم می‌گرفت اما کسی کنارم نبود. آن فرد هم خیلی از من مراقبت نمی‌کرد.

*در این مدت تحت نظر پزشک بودی؟

نه نبودم. کلا من کارهایی که دیگران برای بچه‌دار شدن انجام می‌دهند را انجام ندادم.

*با پدر بچه تماس گرفتی؟

بله وقتی دوماهه باردار بودم با پدر بچه تماس گرفتم. زیربار نرفت ادعا کرد بچه مال او نیست و به من تهمت زد. گفت می‌خواهد ازدواج کند و بعد هم شنیدم عقد کرده است. مسئولیت بچه را بر عهده نمی‌گیرد.

*شکایت کرده‌ای؟

بله شکایت کرده‌ام اما فراری است.

*از زایمانت بگو چطوری برای زایمان به بیمارستان رفتی؟

یک ماه قبل از به دنیا آمدن بچه از طریق یکی از دوستانم با مددکاری آشنا شدم که برای موسسه خیریه بود. پیش آن مددکار رفتم. هزینه زایمان و کارهای زایمانم را آنها انجام دادند. حس ترس شدیدی داشتم. حالم خیلی بد بود.

*حالا بچه کجاست؟

در بیمارستان که به دنیا آمد پدر و مادرم اجازده ندادند بچه را ببینم آنها بچه را به بهزیستی دادند. من تمام مدت گریه می‌کردم.

*شنیده‌ام که سابقه خودکشی هم داری.

بله یکبار می‌خواستم خودم را بکشم مقدار زیادی قرص خوردم اما نجاتم دادند. چندماه بعد از به دنیا آمدن بچه خیلی حالم بد بود گفتند افسردگی بعد از زایمان گرفته‌ام.

*حالا حالت چطور است؟

حالا بهترم، موسسه برایم یک روانپزشک انتخاب کرده و زیر نظر او هستم. وضعیت روحی‌ام خیلی بهتر شده، تصمیم گرفتم کاری برای زندگی‌ام بکنم.

*بچه‌ات را دیده‌ای؟

اسمش آراد است. هنوز بچه را ندیده‌ام. خیلی دلم می‌خواهد او را ببینم اما مددکارم می‌گوید هنوز زود است باید آمادگی داشته باشی.

*آینده‌ای برای بچه‌ات متصور هستی؟

اگر بتوانم شغلی پیدا کنم و درآمد داشته باشم بچه‌ام را پیش خودم می‌آورم و بزرگ می‌کنم. حالا می‌فهمم هیچ عشقی بزرگتر از بچه‌ام نیست. به هیچ پسری فکر نمی‌کنم. من خیلی بچه‌ام را دوست دارم. می‌خواهم خودم بزرگش کنم. کنارش باشم و زندگی را با او تجربه کنم.

من روزهای خیلی بدی گذراندم. آنقدر حالم بد بود که آرزو می‌کردم بچه‌ام مرده به دنیا بیاید. پدر و مادرم حمایتم نمی‌کردند. اما حالا آنقدر بچه‌ام را دوست دارم که به هیچ چیز نمی‌خواهم فکر کنم بجز بچه‌ام.

* عکس تزیینی است