۱. حالا دیگر نزدیک به سی سال از چاپ قصیده لبخند چاکچاک میگذرد، شعر بلندی که هنوز من شمس لنگرودی شاعر را با آن بهیاد میآورم، با آن سطرهای آغازین درخشانش: بر دیوار زمان روزنی نیست/ تنها/ رؤیا از حصار میگذرد…
قصیده لبخند چاکچاک از سویی و بهطریقی روانِ جمعی روشنفکران را در دهه شصت نمایندگی میکند، روشنفکرانی سرخورده، اما هنوز ایستاده بر غرورِ خویش. روشنفکرانی که خانهنشین شدهاند، تنها و تنها یک راه دارند: رؤیاسازی. ذهنهای درخشانی که اجازه بروز تخیلشان را هم نداشتند حتی روی کاغذ، عرصه تنگ بود و فقط میشد به مدد رؤیا از تلخی واقعیت جاری بیرون زد، لحظهای بیرون از زمان ایستاد و به آینده فکر کرد، جهانی که باید باشد و نیست را تصور کرد. شمس لنگرودی، با قصیده لبخند چاکچاک این تصور را به زبانی استوار و با مهندسی کلمه مینویسد، شعری درونماندگار که تا هنوز هم قابلیت خواندهشدن و لذتبردن دارد، شعری بدون تاریخ مصرف. گرچه شمس سمتوسوی شعریاش در سالهای بعد تغییر کرد و به راه دیگری که دوست داشت، رفت، اما هنوز میتوان قصیده لبخند چاکچاک را از بهترینهای دهه شصت به شمار آورد، شعری در ستایش رؤیای زندگی، در زمانه مرگ.
۲. من بهعنوان روزنامهنگار و در قامتِ گفتوگوکننده تا به امروز به دفعات و به مناسبتهای گوناگون روبهروی شمس لنگرودی نشستهام و حرف زدهایم، از تاریخ ادبیات تا شعر خودش تا موسیقی و سینما. هر بار هم، از بحثپذیری و همصحبتی او لذت بردهام، حتی لحظههایی که کار به جدل کشیده است. او امکان گفتن را از گفتوگوکننده نمیگیرد و نمیخواهد تریبون در اختیارش بگذاری. به «گفتوگو» معتقد است و این از مهمترین ویژگیهای شخصیتِ ادبی شمس لنگرودی است، در این زمانه تکصدایی.
۳. من نقطه مشترکی با شمس لنگرودی دارم، هر دو از یک ولایت میآییم، از ولایت گیلان، با فاصله چند نسلی البته، این نقطه مشترک سبب شده تا از دوران تازه جوانیام به او نزدیک باشم و همصحبتیاش را تجربه کنم. بیاغراق، از معاشرت با شمس لنگرودی، میتوان لذت برد، او اهل زندگیست، ادبیات را هم برای زندگی میخواهد، با شمس میتوان نشست و ساعتها حرف زد و خندید و گاه، برای رفتگان حسرت خورد و بیتعارف درباره همهچیز و همهکس نظر داد، با شمس لنگرودی میتوان رفاقت کرد، حتی با این فاصله نسلی. نگارنده شخصاً میتواند شهادت بدهد که او، به ستایشهای قلمی این و آن لزوماً وقعی نمینهد و ملاکش برای همنشینی و معاشرت، ستایشش نیست، دلیل هم دارم، نگارنده بعد از حدوداً یک دهه آشنایی، اولینباری است که درباره شمس لنگرودی چیزی مینویسم!
۴. شخصاً دورهای از شعرهای شمس لنگرودی را در ابتدای دهه هشتاد دوست ندارم، از قضا همان دورانی که شمس لنگرودی با شعرش به شهرتِ عام رسید و ستایشها از چپ و راست روانهاش شد، من هنوز هم فکر میکنم شمسِ قصیده لبخند چاکچاک، خاکستر و بانو، جشن ناپیدا و نتهایی برای بلبل چوبی شاعر مهمتری است، اما چه فرقی میکند؟ او رویهاش عوض شده و جور دیگری دنیا را میبیند، کارش را ادامه میدهد و تداوم دارد، مهم این است: او هنوز در ستایش زندگی است که مینویسد، در ستایشِ بودن و رؤیاسازی.