72ساعت وقت داشتیم تا همه چیز را کف خیابان از خانه‌ی میرزاکوچک جنگلی تا علم الهدی و بعد خیابان امام و  سپس عبور از قرق کارگزار یعنی همانجایی که مغز متفکر نهضت جنگل دکتر حشمت الاطبا را محاکمه کرده بودند عبور کنیم. با ابهتی شبیه آن سال‌ها. چه عبور کردنی پیر و جوان و مات مبهوت فضایی بود که ساخته بودیم. روس‌ها روسی حرف می‌زدند و انگلیسی‌های موذی هم انگلیسی.

بازخوانی چند سال تلاش گروه تئاتری که می خواست کودکان رشت به جای «جومونگ» میرزاکوچک خان جنگلی را بشناسند
اختصاصی کلانشهر:پرستو آزاد* 

سلام آقای شهردار

تقریبا مطمئنم نامم را هم نشنیده‌اید؛ البته مهم نیست. خاطرتان را مکدر نکنید. نام من آنچنان اهمیتی ندارد که نان بر سر سفره‌ی هر شهروندی مهم است و دارای توجه. رسمم را بخواهید، آدمِ نوشتنم. جزء کوچکی از تئاتر رشت که روزگاری نه خیلی دور همین چند سال پیش، از تاریخ و مردان پرافتخار تاریخ این شهر می‌نوشتم و حالا روی سخنم با شما شهردار این شهر شورَم زده‌ی رشت است. شاید این نوشتن‌های راه به راه‌ام  را، روزی بخوانید و من بدون گفتن حرفهایم از دنیا نروم.

روایتی پرغصه از قصه‌ی عجیبِ هنرمندان تئاتر این شهر. دردی که هنوز سال‌ها از آن عبور نکرده و جاری، برقرار است و قصه‌ای یکی از صدتایشان که خودم در وسطِ دراماتیک‌ترین روزهایش روان بودم و جانم برایتان بگوید که روزی در این شهر، وسط همین میدان شهرداری کارناوالی برگزار می‌شد  با بیش از شصت بازیگر جوان و پیشکسوت همین استان.

72ساعت وقت داشتیم تا همه چیز را کف خیابان از خانه‌ی میرزاکوچک جنگلی تا علم الهدی و بعد خیابان امام و  سپس عبور از قرق کارگزار یعنی همانجایی که مغز متفکر نهضت جنگل دکتر حشمت الاطبا را محاکمه کرده بودند عبور کنیم.  با ابهتی شبیه آن سال‌ها. چه عبور کردنی پیر و جوان و مات مبهوت فضایی بود که ساخته بودیم. روس‌ها روسی حرف می‌زدند و انگلیسی‌های موذی هم انگلیسی. بادم می‌آید مردم از هم می‌پرسیدند: اینها از روسیه آمده‌اند؟

 پشتِ همه‌ی اینها سجاد عزیزپور،جوانی دهه‌ی شصتی با عشقی که به سردارِ شهرش میرزای جنگلی داشت و با عهدی که در ظاهر و باطن با او بسته بود، جانش را گذاشته بود در راه بازآفرینی شاهکارهای قوم جنگل.

اول من باید می‌نوشتم آنچه را که در سر داشت و باید درست  از تاریخ می‌خواندم و بعد او با شوقی که نمی‌توانم بنویسمش، به شهرداری می‌برد. به ارشاد و به هرجایی که می‌توانست مجوز اجرا را بگیرد. گاهی وقعی نمی‌نهادند و گاهی با دق دادن، کار را پیش می‌بردند.

هرچه بود با چانه زنی، انجام می‌شد. انگار همه از مسوول و غیرمسوول عاشق میرزای شهرشان بودند و بعد سجاد عزیزپور یکی یکی دوستان و بازیگران جوان و پیشکسوت استان را در کنارش جمع می‌کرد. سپس نوبت به بقیه‍‌ی کارها می‌رسید.

به تهران می‌رفت چک سفید امضا می‌گذاشت در شهرک سینمایی غزالی برای لباس‌هایی که اجاره کرده بود  و با دو پیکاپ لباس و اکسسوار برمی‌گشت رشت و اکسسوار زمان جنگ جهانی را خالی می‌کرد در رشت. چهار صبح گریمورها می‌آمدند. بچه‌ها هرکدام نقشی می‌گرفتند درست می‌شدند عین تاریخ.

و خودش با تمام هجمه‌هایی که وارد بود لباس میرزا را پوشیده و می‌آمد که قامت سردارِ تنهای جنگل را به رخِ همه بکشد تا آن کودک هفت ساله دست در دست مادرش در کف خیابان رشت برایش روزهای مقاومتِ مردانی از جنس نور، شکل بگیرد و در ذهنش بجای «جومونگ» کره‌ایی، قهرمان واقعی را  بسازد.

آری
روزهایی نزدیک یازده آذر، این شهر و گروهی که من در آن می‌نوشتم شاهکار می‌کردند.
یادم می‌آید شب‌ها تا صبح و صبح‌ها تا شب برای کارناوال بازآفرینی نهضتی با شکوه جان می‌دادیم. از صومعه‌سرا و ماسال و انزلی و آستانه یکی یکی بما می‌پیوستند. از چهارصبح منتهی به یازده آذر بچه‌ها یکی یکی گریم می‌شدند.
سازمان فرهنگی ورزشی و مسئولین وقتش، یکی دوتا از اتاق‌های‌شان را در اختیار گروه قرار می‌دادند و همه چیز آنطور که باید شکل می‌گرفت.

انگار بین همه‌ی ماها آشتی برقرار بود. مرارت‌هایی که همان موقع می‌کشیدیم و پول‌هایی که وعده شده بود و نمی‌گرفتیم و نمی‌دادند هم،به روزهای بی‌تفاوتی امروز می‌چربید.

 رشت وقت یازده آذر غلغله می‌شد. یعنی ما از دل همین شهر تئاتر میراثی را اجرا می‌کردیم که با بزرگترین سرمایه‌ی انسانی  و بالاتر از آن عشقی که در همه‌ی ما از منِ نویسنده بگیر تا آن بازیگر و مسوول ارگان‌های مربوطه و از همه مهمتر مخاطب مشتاقِ دوربین بدستِ کف خیابان موج می‌زد.

بی پولی همان ایام و بدقولی‌های پشت هم و خالی بودن جیب سرپرست گروه و تاوان دادنِ قولی که سازمان‌ها داده بودند و سرپرست یعنی سجاد عزیزپور باید از جیبِ کوچکِ خودش می‌داد و حرفهایی نیشدار و کنایه آمیز دوست و آشنا همه و همه انگار پتانسیل بالقوه‌ی نمایشی این شهر بود.


شهردارهایی با انصاف و بی انصاف و شوراهایی که بعضی شان راه را نشان می‌دادند و بعضی‌شان راه می‌بستند همه و همه در ذهنم نقش بسته و تا ابد می‌ماند. خوبی‌ها و بدی‌ها در کنار هم بود. همه چیز جریان داشت.

و سجاد عزیزپور خسته را؟ همین دلبستگی و خستگی زنده می‌ساخت. و بعدترها در تئاتر دائم رشت، که آنهم محصول دویدن‌های بی وقفه‌ی هنرمندانی از خود گذشته و مسئولینی که سخت قانع می‌شدند و بالاخره کوتاه می‌آمدند، تاریخ را دوره می‌کردیم. یکبار در قامت افتتاح پروژه‌ی پیاده راه و یکبار در آیین اختتامیه‌ی کنگره هشت هزار شهید و یکبار در چه و چه و چه...

خوب که فکر می‌کنم از قلمم چیزی نمانده.  حالا منکه هیچ آیا کسی سراغ سرپرست آن گروهِ تاریخی را یادش مانده؟ اصلا همین سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری رشت  و ارشاد و چه و چه نام سجاد عزیزپورها و همکارانش را، و اصلا تئاترهای مظلوم این شهر را یادش مانده؟

اگر یادش نمانده می‌خواهید هرروز روی طوماری قدیمی بنویسم و آنقدر بنویسم و بیاورم وسط همین میدان شهرداری که یادتان بیاید روزی در این شهر مردی، مردانی، زنانی با دست و جیبی خالی، برای مردم‌شان تاریخ را فرهنگ را جامعه را اقتصاد و سیاست و درد را و عشق را روایت می‌کردند؟

کاش می‌توانستم صدای قلبِ این شهر باشم و اولین پرسشم را از شما جناب آقای دکتر شوقی عزیز بعنوان شهردارِ این شهرِ ماتم گرفته برای بی مهری‌های دم به دم و بی تفاوتی‌هایی عظیم داشته باشم.

کاش جواب این همه بی شوقی در تئاتر این شهر را از شما بشنویم
جناب شوقی عزیز.
 در پناه خداوند جان پناه

*نمایشنامه نویس