از صبح رفتم استانداری گیلان یک کار اداری داشتم آقایی که مسئول دفتر بخش مربوطه بود گفت رئیس رفته جلسه.پرسیدم چقدر طول میکشه؟ گفت معلوم نیست.پرسیدم میتوانم منتظر بمانم؟ گفت بله بفرمایید، این خانمها هم منتظر هستند. هر وقت جلسه تمام شد بعد از اینها شما میتوانید بروید داخل. رفتم روی صندلی نشستم. سه نفر خانم دیگر هم نشسته بودند. هر کدام آنها مشغول نگاه کردن به گوشی خودشون بودند.
پرشیا جلوی من ترمز کرد. فکر کردم آشناست، دیدم نمیشناسم. راننده پیرمردی بود با خوشرویی پرسید کجا میروید؟
گفتم سر معلم.گفت بفرمایید.
سوار صندلی جلوی ماشین شدم. گفتم ممنون، چون ماشین شما پرشیا بود فکر کردم مسافر سوار نمیکنید میخواهید آدرس جایی را بپرسید.
راننده گفت راستش مسافرکشی دایم نمی کنم. از خمام میآم رشت برای بازی شطرنج، تو راه مسافر سوار میکنم.
گفتم خوبه کار مردم را هم راه می اندازید.
گفت آره پول بنزین و روغن رو هم از این محل تامین میکنم، بقیه زندگی هم حقوق بازنشستگی.
پرسیدم شطرنج را حرفهای دنبال میکنید؟ خندید و گفت تقریباً، چون توی خمام حریف تمرینی ندارم، میآم رشت، به این بهانه هفته ای چند روز از شهر میزنم بیرون و هم صحبتی مثل شما هم پیدا میکنم.
نزدیک استانداری مرد میانسالی منتظر ماشین بود. راننده ترمز کرد و از مرد میانسال پرسید کجا میروید؟
مرد میانسال گفت سر معلم راننده گفت بفرمایید.
مرد میانسال عقب ماشین نشست.
به راننده گفتم الان چند ساله که شطرنج بازی میکنید؟
گفت حدود ده سال.
پرسید شما هم اهل شطرنج هستی؟
گفتم نه، ولی پسرم حرفهای دنبال میکنه، مقام استانی هم داره.
راننده گفت یعنی شما هیچ علاقهای ندارید؟
گفتم نه علاقه دارم، نه بلد هستم.
راننده گفت پس چی میگن پسر کو ندارد نشان پدر؟
گفتم نمیدونم چطوری علاقمند شده ولی جدی پیگیر شطرنجه.
مرد میانسال پرسید چقدر باید تقدیم کنم؟ راننده گفت نمیدانم کرایه چقدر میشه، هرچقدر دادی.
گفتم فکر کنم هشت تومان میشه، مرد میانسال کرایهاش را داد و گفت چقدر خوبه که با هم حرف میزنید، دلم باز شد.
خندیدم و گفتم یعنی کار خیلی مهمی داریم انجام میدیم که با هم حرف میزنیم؟
با لحن جدی و محکمی گفت آره خیلی کار مهمی دارید انجام میدید، راننده گفت شما هم بیایید در این کار مهم سهیم شوید. بیخود نیست میگن حرف زدن نشخواره افکار آدمیزاده.
مرد میانسال گفت آره والا راست گفتند
گفتم شما آدم کم حرفی هستی؟
نگاهی به من کرد و با مکثی گفت نه، ولی بعضی اوقات محیط یک طوری هست که آدم رغبت ندارد هیچ حرفی بزنه.
از صبح رفتم استانداری یک کار اداری داشتم آقایی که مسئول دفتر آنجا بود گفت رئیس رفته جلسه.
پرسیدم چقدر طول میکشه؟ گفت معلوم نیست.
پرسیدم میتوانم منتظر بمانم؟ گفت بله بفرمایید، این خانمها هم منتظر هستند. هر وقت جلسه تمام شد بعد از اینها شما میتوانید بروید داخل.
رفتم روی صندلی نشستم. سه نفر خانم دیگر هم نشسته بودند. هر کدام آنها مشغول نگاه کردن به گوشی خودشون بودند.
یه آقایی که کت و شلوار پوشیده بود یک سینی چایی آورد، ۵ چایی توی سینی بود، سینی چایی رو گذاشت روی میزی که بین من و آن سه نفر خانم بود و بدون اینکه نگاهی به ما بکنه و یا حرفی بزنه رفت.
من دیدم قند نه روی میز هست نه داخل سینی. یک نگاهی به آقای رئیس دفتر انداختم دیدم مشغول نگاه کردن به موبایل خودش هست آن سه خانم هم اصلاً نگاهی به چایی نکردند.
پرسیدم چایی را تلخ خوردی؟
گفت نه، راستش اصلاً شک داشتم که چایی را برای ما آورده باشه.
بعد از چند دقیقه آقایی که چایی را آورده بود برگشت، بدون اینکه به ما نگاهی بکنه یا حرفی بزنه چایی را برد.
بعد از چند دقیقه مجدد اومد باز یک سینی چایی آورد با ۵ تا چایی و روی میز گذاشت و به رئیس دفتر گفت میرم پیش آقای محمدی چند تا کاغذ آ۴ از او بگیرم و بیام.
رئیس گفت برو.
نگاهی به سینی چایی کردم و نگاهی به سه نفر خانم دیگه آنها هیچ عکس العملی نسبت به چایی نداشتند.
پرسیدم خب چرا نپرسیدی قند دارند یا نه مرد میانسال گفت اصلاً احساس میکردم من آنجا وجود ندارم. انگار دهن من قفل شده بود. آخه نه تعداد چایی به نفرات ما میخورد نه مردی که چایی را آورده بود نگاهی به ما میکرد نه رئیس دفتر محیط را نگاه میکرد و تمام حواسش متمرکز روی تلفن بود.
راننده گفت خلاصه چایی را خوردی یا نه؟
مرد میانسال که به شدت عصبی شده بود گفت باور میکنی بعد از چند دقیقه مرد دوباره آمد و بدون اینکه ما را نگاه بکند سینی چایی را برد و بار سوم باز هم ۵ تا چایی آورد و گذاشت روی میز و سریع اتاق را ترک کرد من باز هم نگاهی کردم دیدم باز هم نه آن سه نفر نه رئیس دفتر هیچ کدام هیچ عکس العملی نشان ندادند.
پرسیدم شما چی گفتی مرد میانسال گفت هیچی بلند شدم و از آنجا بیرون آمدم
گفتم چرا آنجا حرف نزدی؟
مرد میانسال متفکرانه گفت نمیدانم تا به حال در چنین وضعیتی گیر نکرده بودم انگار در یک زمان دیگر و در یک جایی بودم که تا به حال ندیده بودم و دهانم قفل شده بود.
راننده خندید و گفت پس ما خیلی عتیقه هستیم و مربوط به زمان گذشته. مرد میانسال گفت نه شما خیلی آقا هستید فقط نمیدانید یک ساعتی که آنجا نشستم چند روز برایم به نظر میرسید راننده گفت ما چقدر چیزهای معمولی و بدون هزینهای را از هم دریغ می کنیم.
بعد رو کرد به من و گفت چیه تو فکر فرو رفتی؟
گفتم به این فکر می کنم خود گراهام بل فکر می کرد تلفنی که اختراع کرده برای حرف زدن مردم با هم دیگر.
الآن بهانهای شده برای حرف نزدن!
راننده گفت راست می گویی گاهی تو جمع های خانوادگی با اینکه همه دور هم هستند ولی فقط سرشون توی گوشی هست کلا حرف زدن آدمها با هم انگار کم شده.
گفتم ممنون من پیاده میشم.
*کارگردان تاتر
نظر شما:
از بیمه ی «ماتحت» تا بیمه حواس پرتی و سکته
کاشت درخت و ایجاد پارک موضوعیِ خوراک محور به نام «انبه»
امداد غیبی با دیگ غذا زیر بمباران
تصاویر/قابل توجه سازمان تبلیغات اسلامی گیلان: از تعداد اندک نمازگزاران مساجد رشت باخبرید؟
حتی نیازی به قطع درختان غیربومی نیست؛ در رشت عمودی گل بکارید
اَبجی خَمَس داد!