اختصاصی کلانشهر/ نیلوفر روحی:
سی و یکم بهمن 1373
روز - داخلی - مدرسه غیرانتفاعی سوده - کلاس درس
خانم اجازه؟ مونا و سیمین توی تازه آباد دیگه سردشون نمیشه؟
خانم اجازه؟ سحر و هانیه الان پیش خدان؟
خانم اجازه؟
پگاه و هانیه شهدکار دیگه تکلیف و مشق شب ندارن؟
خانم اجازه...؟
کات
آنچه خواندید، سکانس نمیدانم چندم از مجموعهی اتفاقا غیر داستانی و کاملا واقعی آتش سوزی مدارس بود!
و اما این روزها که سکانس تازهای از این مجموعه در فضاهای مجازی دست به دست میشود، شاید کمی به عقب برگردیم به سیام بهمن 1373 روزی که لابلای تاریخ رشت گم شده، اگر هم گم نشده باشد، سالهاست که خاطرهاش گوشه ذهنمان خاک میخورد.
مثل اسم سیمین روی سنگ قبر،
مثل قاب عکس سحر روی طاقچهی خانهی مادربزرگ
یا مثل عکس سیاه و سفید پگاه کنج آرشیو یک دفتر روزنامه.
عکسهای سیاه و سفید، تیترهای سیاه و سفید!
تا به حال با خودتان فکر کردهاید که زندگی یک انسان معمولی، نه! یک انسان معمولی که اتفاقا قصد سیاهنمایی ندارد چقدر سیاه و سفید است؟!
کاش هر روز از دستهایشان میپرسیدند، از دستهایمان میپرسیدیم، که امروز در گلوی چند نفر بغض کاشتهاند؟
شاید یک روز _که هنوز "عشق، چهرهی آبیاش پیدا نیست..."_ پریشاننوشتهایمان را جمع کنیم. بالاخره از بین این همه اخبار سیاه که از استخوانمان گذشته و از کادر تاریخ بیرون زده، از این همه، یک فیلم نوآرِ بیقهرمان با سکانس درخشانی که اتفاقا درخور سانسور هم باشد از آب در میآید!
از آن فیلمها که در تیتراژ ابتداییاش مینویسند: بر اساس یک داستان واقعی.
در یک زمان و مکان واقعی!
و بعد حاصلش را بیاندازیم روی دوش گذشته، بیندازیم پشت پستوی ذهنمان که خاک بخورد برای روزی که حال خراب خاکمان بهتر شود، برای آنها که در تاریخ ادامه مییابند، برای به یاد آوردن و لبختد زدن در روزی که شاملو وعده داده؛
" روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است"
انتشار یادداشت در کلانشهر به معنای تایید محتوای آن نیست و جهت اطلاع رسانی به مخاطبان منتشر میشود.