khanekhodro

تجربه تلخ دکتر فردین علیخواه جامعه شناس رشتی از دوران مدرسه؛

پناه بردن از خشم مدیرِ متنفر از موهای بور به خانم مجری های بی لبخندِ برنامه کودک


۱۴۰۳/۰۸/۲۹ - ۱۰:۴۴ | کد خبر: ۴۹۳۱۵ چاپ

فردین علیخواه جامعه شناس رشتی با انتشار مطلبی خطاب به دو مجری دهه شصت تلویزیون با عنوان «خانم الهه رضائی، خانم گیتی خامنه شما یک عذرخواهی به ما بدهکارید» خاطره ای از دوران تلخ نوجوانی اش در مدرسه روزبهان رشت را ذکر کرده و از مدیر مدرسه ای گفته که صرفا به دلیل موهای بورش او را بارها تنبیه کرده است.

پناه بردن از خشم مدیرِ متنفر از موهای بور به خانم مجری های بی لبخندِ برنامه کودک
کلانشهر: دکتــر فردیــن علیخــواه، عضــو گــروه جامعه شناســی دانشــگاه گیــلان با یادی از خاطرات تلخ دوران کودکی و نوجوانی اش در مدرسه روزبهان رشت از دو مجری برنامه کودک دهه شصت خواسته است از بچه های آن دوره عذرخواهی کنند.

 این جامعه شناس در کانال تلگرامی اش نوشت:

خانم الهه رضائی، خانم گیتی خامنه

سلام،حالتان چطور است؟

در یکی دو سال گذشته در اینستاگرام عکس هایی از شما با لبخند هایی به غایت جذاب و لباس هایی رنگی و نشاط انگیز می بینم. در برخی رویداد ها و به هنگام عکس گرفتن؛ شادی غیرقابل وصفی از خود نشان می دهید، بی تکلف و خودمانی رفتار می کنید، گاهی حتی در شما شیطنت های ریزه میزۀ خاص دوره نوجوانی می بینم.

معمولاً ابتدا به وجد می آیم و ذوق می کنم، ولی اندک زمانی پس از ذوق زدگی، اندوهگین می شوم. حسرت می خورم و غمی سنگین تمام وجود مرا دربرمی گیرد. به آن سال های دور می روم. آن سال ها که شما مجری برنامه کودک بودید. شما خیلی خوب در ذهن من جای گرفته اید. شما بخشی از حافظه گریزناپذیر من شده اید. حتی وقتی تصمیم می گیرم متنی جامعه شناختی درباره دهه شصت بنویسم پی می برم که شما پیشاپیش در متن حضور دارید. چرا اندوهگین می شوم؟ چرا حسرت می خورم؟ چرا غمی سنگین تمام وجود مرا دربرمی گیرد؟
در آن سال های دور، وقتی که زنگ مدرسه به صدا درمی آمد با اشتیاق به سمت خانه می دویدم. مدام با خودم مسابقه می گذاشتم تا زودتر از روز قبل به خانه برسم. آن زمان ساعت در زندگی ما کودکان آن قدرها مهم نبود. من زود یا دیر رسیدن را با برنامه شما تنظیم می کردم. در مدرسه به تنگ آمده بودم چرا که احساس می کردم به سربازی رفته ام. مدیران ظالم و ایدئولوژی زده ای داشتیم. می خواستند با غرب مبارزه کنند و به هر طریقی ما را «مؤمن» بار بیاورند.

متأسفانه مو های من صاف و بور بود. به همین خاطر حتی وقتی مو هایم کوتاه بودند به وزیدن باد در حیاط مدرسه واکنش نشان می دادند.

مدیری داشتیم که همیشه او را لعنت می کنم. نام نمی برم چون در قید حیات نیست. او در حیاط مدرسه روزبهان رشت پرسه میزد و سرتاپای همه را ورانداز می کرد. همیشه آن قسمتی از مو هایم را که باد تکان می داد می گرفت و به دنبال خودش می کشید تا مرا به دفتر مدرسه ببرد؛ درست مانند کسی که گوسفندی را به دنبال خود می کشد.

گاهی بر زمین می افتادم ولی ترحمی در کار نبود و او باز مرا می کشید تا شاید برای دیگران عبرت آموز شوم.
هر چقدر قسم می خوردم که مو هایم را کوتاه کرده ام کارساز نبود و می گفت پس چرا تکان می خورد؟ در ذهن آن بیمار ایدئولوژی زده، این رنگ و این شکل از مو بی تردید غربی بود. درون اش آرام نمی گرفت. بی گمان اگر قدرتی داشت سرم را به خاطر مو هایم قطع می کرد.
undefined

به همین دلیل دوست داشتم از پادگان بگریزم تا شاید در مقابل تلویزیون آرام گیرم. ولی افسوس. شما هم ادامه همان ایدئولوژی بودید. شما هیچ وقت طراوت نوجوانی ما را نمی دیدید. صورتتان مهربان بود ولی مراقب بودید مهربان به نظر نرسید! آن اوایل وقتی تازه کار بودید حتی به ما نگاه هم نمی کردید. به ورق هایی نگاه می کردید که «اتاق فرمان» به شما داده بود و از روی آن می خواندید. سگرمه هایتان در هم رفته بود و گویی برای ما اخبار می خوانید. لباس های تیره، صورت بی لبخندی که انگار چند روز نخوابیده، و متنی که مانند کتاب های آن زمان فقط قرار بود «پرورش» دهد!

گاهی از خودم می پرسم چرا با وجود همه این اوصاف نسبت به برنامه شما اشتیاق داشتم؟ شاید خود تلویزیون برای ما جذاب بود. شاید تلویزیون معدود نشانه جهان جدید بود که آن زمان برایمان قابل دسترس بود. چون ما نه تنها برنامه شما، که همه برنامه ها را تماشا می کردیم.

خانم های گرامی. شما نیز مانند ما قربانی بودید. شما هم مانند ما خودتان را سرکوب کردید. شما هم مانند ما عمیقا در حسرت زندگی نزیسته اید. حالا من هم مانند شما در پنجاه و چند سالگی لباس های رنگی می پوشم. مانند شما تقلا می کنم شادی های از دست رفته را زنده کنم تا شاید کمی آرام گیرم ولی خوب می دانم و خوب می دانید جای آن فقدان را چیزی پر نخواهد کرد.

از شما انتظاری دارم. در کنار شرّ و شور دیرهنگامتان در مقابل دوربین های عکاسی، در کنار لباس های رنگی قشنگ تان، در کنار لبخند های زیبایتان که افسوس و درد از ما دریغ کردید کمی هم حرف بزنید. با معلم های معدودی که حتی اکنون همچنان مدرسه را پادگان می بینند و دختران این سرزمین را وادار به خودکشی می کنند حرف بزنید. با تلویزیونی که همچنان فکر می کند «مربّی پرورشی» است حرف بزنید. نیش دار و گزنده هم حرف بزنید. گذشته تان را نه فقط با لباس ها و لبخند ها و شیطنت های مقابل دوربین، بلکه با روایت جبران کنید. خط و خطوط ناشی از رنج در چهره را نمی توان به هیچ طریقی پنهان کرد. اگر هم بشود درون را چه می توان کرد؟علاوه بر همۀ اینها، شما یک عذرخواهی به ما بدهکارید.