کلانشهر: بابک مهدیزاده در آخرین شماره نشریه دوات نوشت:
رفیق شفیق دیرینهام ، مزدک خان پنجهای امر فرمود که مرقومه ای ابتیاع کنم برای آخرین شماره دوات. هرچه فکر کردم چه بنویسم که هم خدا را خوش آید هم خلق خدا را به نتیجه ای نرسیدم و در نهایت بهترین و مهمترین سوژه را در همین " آیا باید نوشت؟" یافتم.
نه تعجب کنید و مرا به انواع تهمت ها آلوده کنید و نه عصبانی شوید و یقه درانید. اینکه بخواهم به این سوال اساسی پاسخ دهم که "آیا باید نوشت؟" فقط درباره خودم به عنوان یک روزنامه نگار در آستانه چهل سالگی و با تجربیات شخصی خودم صدق می کند و نه کس دیگری. یعنی نمی خواهم برای کسی نسخه ای بنویسم که از قضا یکی از دلایل تردیدم درباره نوشتن، همین تجربه خفت بار من در نسخه پیچیدن برای دیگران است.
۱-یکی از وظایف روزنامه نگار افشای اسرار است و بیان واقعیت ها بدون روتوش و ترس. زمانی در عنفوان جوانی که هدفی داشتیم و سر نترسی و آرمانهای بزرگ و احساس میکردیم پشتمان قرص است به آزادیهای سیاسی و رسانههای مستقل و دولت دموکراتیک، بی مهابا برخی اوقات وارد دهان شیر هم می شدیم اما سال ها که گذشت و در مرز جوانی و میانسالی قرار گرفتیم و خون به عقلمان دوید و محافظه کاری عقل بر غرور جوانی چیره شد و اهداف و آرمان هایمان با خیانت های پی در پی گرفتار آمد و آزادی و دموکراسی و رسانه مستقل شوخی طنز روزگار با ما شد، سرخوردگی جای آرمان را گرفت و خودمحوری هم جای جمع نگری را. آن روزها که میگفتیم هر هزینهای حتما فایده ای خواهد داشت و جهان را دهکده کوچکی میدیدیم که ناممان در تارکش جاودانه خواهد شد اینک جایش را به این اصل داد که باید هرجور شده گلیم خود را از این ورطه بیرون کشید و دوید به انتهای دالان تنهایی. سال ۸۸ که آمد و چهار سالی از خاطرات تلخش که گذشت رفیق همکاری را در کافهای دیدم که تازه از بند اتهامات آن سالِ شوم به درآمده بود و من اما در تمام این سال ها اگرچه به سختی و نکبتی اما در آزادی نصف و نیمهای در کنار آن هایی که دوستشان داشتم زندگی می کردم. وقتی دیدمش درآغوش کشیدمش و رفتم و در گوشهای های های گریستم از شرمندگی که چرا او باید در اسارت باشد این همه سال و من غرق در روزمرگی هایم باشم. هنوز که هنوز است آدمهای فداکار و نترس را که میبینم و خبرشان را میشنوم قلبم از بلاهای به سر آمدهشان تیر میکشد و اشک میریزم و شرمنده شان می شوم اما از شما چه پنهان که حداقل خوشحالم که شرمنده خانواده ام نیستم. پس وقتی نتوانم آنطور بنویسم که واقعیت ها را بگویم و آنقدر شجاعت ندارم خودم را در راه آرمان هایم شهید کنم پس ترجیح میدهم در ملا عام صدایم را پایین بیاورم و ننویسم.
۲- زمانی بود که قلم قداستی داشت. در دوره ای زیستیم که قلم را برای نامش می چرخاندیم و نه نانش. حل شده در آرمانهایمان بودیم و حاضر بودیم هزینهاش را بسته به جراتمان بپردازیم. فکر می کردیم جامعه را که هیچ ، دنیا را نیز میتوانیم تغییر دهیم. آن روزها قلم اثرگذار بود اما امروزه؟ فساد آنقدر عیان شده که مرتکبینش ابایی ندارند از انجام علنیاش. دیگر افشا هم تاثیری ندارد و همه راه خودشان را میروند. به همین اوضاع شهر ما و شورای شهر و مدیرانش نگاه کنید. هرچقدر نوشتیم و نوشتند نه تنها اثری نداشت که قبح اش هم شکست و هرکس هرکاری که میخواهد، بی ترس از مردم میکند. آن کس که گرفتار می شود آنی است که اسرار هویدا می کرد. گذار از این سرخوردگی جانی سخت می خواهد و عقلی شیدا و ایثاری شگرف. پس آری، وقتی نتوانی چیزی را تغییر دهی، سری را که درد نمی کند چرا باید دستمال بست؟
۳- زمانی بود که جامعهمان آرمانهایش را از دست نداده بود. اخلاقیات جزیی از زندگی روزمره اش بود. کتاب خوانی فرهنگ مردمانش بود و روزنامه ها داغِ داغ از کیوسک، به زیر بغل مردمان عادیاش میرفت و مستقیم به سفره خانواده می رسید. زمانی بود که مردم اطمینان داشتند به ما و ما خوش بودیم به تشکرشان. اما سیاست ما را فریب داد و ما ناخواسته مردم را و به جایی رسیدیم که نه ما چیزی برای تحلیل داشتیم و نه مردم اعتمادی به ما. نه ما توان دفاع از تشویق های مکررمان برای رای به این و آن داشتیم و نه مردم حال خواندن تحلیل هایی که نادرستی شان گریبان ما را گرفته بود. همه نسبت به هم بی تفاوت شدیم و سرخورده و فریب خورده و له شده در پستوهایمان پنهان شدیم و دیگر آن واژه مقدس «امید» را هم مضحک و بازیچه دست سیاستمداران دیدیم و غرق شدیم در جامعهای فروپاشیده و تهی شده از اخلاقیات. جامعهای که آخرین خبرنگاران واقعیاش از رسانه های رسمی اخراج میشوند و رسانههای غیررسمی هم پر شده از خبرنگارنماهایی که دستشان در جیب اهالی سیاست است و قلمشان آلوده به فساد.
۴- زمانهای بود که عکسهای شریعتی و مصدق و شاملو و فلانی و بهمانی بر دیوارهای خانه ها جا خوش کرده بود و بتهای تفکر، مبنای تحلیل هایمان شده بودند. دورهای که تاریخ توسط ایدئولوژیستها نوشته میشد. دوره ای که باارزشترین مفاهیم در چنبره تعصب عقیدتی اسیر شد و ما شیداوار اطاعت میکردیم و بتهای فکریمان را می پرستیدیم. در این بلبشوی خیانت و فساد و شکست اما فهمیدیم که وطنمان ایران دهه هاست که گرفتار فریب است. فریبهای بزرگ که سرنوشت امروزمان را ساخته است و ما هم بازیگران اشتباهات و دروغ های تاریخی بودیم. ما خوش نشینان مُلک دروغ بودیم و تبدیل شدیم به نشردهندگانش. امروزِ روز اما دریافتیم آنها که روشنفکران و اندیشمند میپنداشتیم چه تیشهها که به ریشه هایمان نزدند و ما هم خواسته و ناخواسته بر این آتش هیزم ریختیم. هدفم تبرئه خودم یا مردم عادی و مقصر جلوه دادن روشنفکران نیست. ما همه، هرکدام به سهم خود، در این بازی بزرگ که نقش هایمان از پیش نوشته شده بود به یک اندازه مقصر بودیم و هستیم. پس چه می توانیم بنویسیم که تکرارِ مکررِ اشتباهاتمان نباشد و مجبورمان نکند از عذرخواهی های مداوم.
۵- در زمانه ای که نه گوش اهالی قدرت به نقدی بدهکار است و نه اصولا تاوان نقد برای نقاد در توان است و نه گوش جامعه به شنیدن تحلیلی مشتاق است که بیشتر فضای فحش و چریکبازی را میپسندد و نه خود راقم این سطور و دیگر راقمان را اطمینانی به درستی و نادرستی نوشته هایشان است، آیا عقلانی است «نوشتن» و از آن مهم تر انتشار رسانهای آزاد و مستقل؟ حقیقت آن است -البته برای شخص بنده باتوجه به تجربیات تاریخی و شخصی خودم- که دیگر نوشتن نه دردهای جانکاهت را تسکین میدهد و نه آلامی است برای دردهای ملت بینوا. چند سال پیش در روز دانشجو به عنوان نسلی از جنبش دانشجویی در کنار نسل های دیگر اینجنبش نشستم و در میانه تحلیل های عمیق سیاسی گفتم که سیاست را باید تعطیل کرد و به فکر خود بود و به فکر زندگی. گفتم که سال ها دنبال سیاستمدارانی دویدیم که چشمشان را باز کردند انقلاب دیدند و جنگ و تحریم. آنها فرصت زندگی کردن نداشتند. ما هم نداشتیم. ما هم اسیر شدیم در آرمانهایمان و وقتی پا به آستانه چهارمین دهه عمرمان گذاشتیم خودمان را غرق در نوستالژی دهه شصت دیدیم و حسادت کردیم به نسل بعدی مان که زندگی را بهتر از ما میفهمیدند. ما از خودمان عبور کرده بودیم بی آنکه زندگی کنیم. چند سال پیش، در مراسم روز دانشجو، که هنوز فرصت برای زندگی کردن برای مردم عادی وجود داشت دلم میخواست از پشت آن تریبون فریاد بزنم که بروید زندگی کنید. درست مثل غلامعباس توسلی که چند سال پیش در مصاحبهاش با من به مناسبت روز دانشجو گفته بود که سیاست و آرمان های سیاسی، چندین نسل علم و دانشگاه و دانشجو را قربانی خود کرد. حال که شرایط اقتصادی و سیاسی و اجتماعی در این مملکت به سرعت نور در حال تغییر به سمت سخت تر شدن است، ترس و وحشتم این است که دیگر فرصت «زندگی کردن» هم نداشته باشیم. همه این ها را نوشتم که به این پرسش اساسی پاسخ دهم که «آیا در این شرایط باید نوشت؟» و به تنها پاسخی که می رسم «ندانستن» است. سردرگمی وحشتناک آدمی در چنبره ناامیدی و ترس از آیندهای که خیلی زود میآید. خیلی زودتر از عمر آدمی که فرصت «زندگی کردن» نداشت و اینک امیدش را هم برای «زندگی کردن» از دست داده است. پس "آیا باید نوشت؟" جوابم این است: نمی دانم و دیگر هم نمی خواهم چیزی بدانم و کسی را با دانستههای نادانستهام رهنمود سازم. کاش از دل این تاریخ غمزده کسی سر بر میآورد و می گفت: «نمی دانم» کاش این همه فاضلِ عالمِ دانا نداشتیم.
یادداشتهای منتشر شده در کلانشهر مشخصا موضع رسمی این رسانه نیست و برای آگاهی مخاطبان منتشر میشود.
نظر شما:
تبدیل رشت به جایی در حد پاریس و «دروازه اروپا» توهم و رویا نیست