از روی صندلی بلند شدم راننده ترسید پشت سر هم ماچش کردم از صورت گرفته تا دستاش گفتم جان مادرت بیا بریم. داد زد خیسم کردی اینقدر ماچم کردی بسه! بنشین سر جات!
«برادر من آنها از دیروز تماس گرفتند توی گلان ماووت زیر آتش عراقیها هستند اگه نتوانیم به موقع مهمات برسانیم عراقیها تپه گلان رو پس میگیرند. چطور شما نمیتونید یک کامیون به من بدید مهمات ببرم براشون؟»
همزمان به چند تلفن جواب میدهد و به من میگوید، چی کار کنم کامیون نداریم همینجا وایستا اولین کامیونی که از جبهه برگشت تو بردار با خودت ببر. چند جا تماس گرفتم کامیون نیست.
یک ساعتی در محوطه قرارگاه نجف کرمانشاه بودم خبری از کامیون نشده بود. شنیدم یه نفر اسمم را صدا میزند برگشتم دیدم «رحمت» است.
تازه چند روز بود به گردان ما آمده بود. از بچههای مخابرات بود. گفت آمدم واست پیغام آوردم پرسیدم از کی؟ گفت بیا سوار شو بهت بگم سوار تویوتای گلآلود گردان شدم. پرسیدم قضیه چیست؟ گفت حاجی «کیو» از ماووت عراق تماس گرفته گفته بهت بگم اگه تا ظهر قرارگاه کامیون نداد می ری سر خیابان اولین کامیونی را که میبینی جلویش را میگیری و با خودت میبری انبار گردان توی سراب نیلوفر، گلوله ۱۰۶، مالیوتکا، دراگون، مینی کاتوشیا پر میکنی با خودت میآری.
گفتم چه جوری این کار رو بکنم؟ اسلحه کلاش از بغل دستش درآورد و گفت این هم با خودت میبری!
با تعجب نگاهش کردم پرسیدم یعنی با اسلحه روز روشن یک کامیون توی خیابان بگیرم؟ خندید و گفت من هم همین را از فرمانده پرسیدم گفت اگه این کار و نکنه تا فردا دوام نمیآریم، گلان را باید دوباره پس بدیم به عراقیها، زیر آتش مستقیم آنها هستیم و چیزی از مهمات باقی نمانده است.
پرسیدم تنهایی این کار و باید بکنم، گفت حاجی کیو گفته من هم کنارت باشم ولی هیچ کاری نکنم. پرسیدم چرا؟ جواب داد گفته تو تاتر بازی کردی میدونی چیکار باید بکنی. تو فقط کنارش بمان هیچ کاری نکن.
گفتم تاتر چه ربطی داره به اینکه من برم وسط خیابون راننده رو خفت کنم، گفت من نمیدانم دیگه بقیه شو خودت باید ردیف کنی. پرسید چرا به فرمانده میگویند، حاجی کیو.
گفتم چون اسمش حاج کیومرث دریابار است خلاصه کردیم میگیم حاجی کیو!
پرسید کجا بریم؟ گفتم بریم میدان زولو بیلیا، پرسید، راستی چرا به این میدان میگویند زولو بیلیا؟ گفتم چون این میدان شبیه زولبیا است. کرمانشاهیها به زولبیا میگن زولو بیلیا. آخر الان موقع این سؤال پرسیدنه؟ گفت حالا چرا بریم آنجا. گفتم چون آنجا نزدیک کمربندیه. کامیون بیشتر رد می شه.
به طرف زولو بیلیا حرکت کردیم. از دور یک کامیون را دیدیم به رحمت گفتم با سرعت به طرفش برو و جلوش بایست. رحمت با نگاهی غیرقابل باور با سرعت به طرف کامیون رفت و چنان ترمزی کرد که تویوتا لندکروز افقی جلوی کامیونایستاد. با سرعت کلاش بدست بالای کامیون رفتم و روی صندلی کنار راننده نشستم و سلام گقتم. راننده با تعجب پرسید چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفتم هیچی، یه بار داریم باید ببریم بانه. گفت یعنی چی؟ این چه جور ماشین گرفتنه؟ اینجوریش را دیگر ندیده بودیم.
گفتم از صبح توی قرارگاه منتظر کامیون هستیم کامیونی از منطقه برنگشته، اگه امروز مهمات به گردان نرسانیم هم مجبوریم عقب نشینی بکنیم وهم کلی بچههای ما شهید میشوند. گفت نمیآیم. گفتم خودت نیا کامیون رو بده رحمت بیاره شما تویوتا رو سوار شو بیا دو روز مهمان ما باش کامیون رو بهت پس میدهیم. همین نزدیکیا مقر گردان ما هست بلوارطاق بستان.
گفت همین الان از منطقه برگشتم دارم به شهر خودم می روم. و از داشبورد کاغذی درآورد و به من نشان داد. گفتم من به این کار ندارم جان بچههای گردان در خطره. گفت خیر از جوانیت ببینی بذار من برم یک نفر دیگر را پیدا کن.
گفتم نمیشه همین الان هم دیرشده میآی یا نه؟! اسلحه را کمی بالا آوردم. نگاهی به اسلحه کرد وگفت اگه نیام چی میکنی؟ گفتم الان به رحمت میگم پلاکت رو بکند و با خودمون میبریم. گفت من برگه تسویه خودم رو گرفتم هر کاری میخواهی بکنی، بکن پلاک رو بردارین با خودتون ببرین. گفتم بر شیطان لعنت بکن بیا بریم دو روز استراحت کن رحمت راننده خوبیه، کامیون را سالم بهت برمی گرداند. گفت من جنازهام را دست شما نمیدهم کامیون رو بدم دست رحمت ول کن بالام جان!
از روی صندلی بلند شدم راننده ترسید پشت سر هم ماچش کردم از صورت گرفته تا دستاش گفتم جان مادرت بیا بریم. داد زد خیسم کردی اینقدر ماچم کردی بسه! بنشین سر جات!
کنارش نشستم و نگاهش کردم. گفت آخه، این اسلحه به دست گرفتنت چیه؟ این ماچ کردن و منت کردنت چیه؟ گفتم جان هر کسی که دوست داری بیا بریم دیر شد تا مهمات را بار بزنیم طول میکشد. لبخندی زد و پرسید کجا باید بریم. گفتم سراب نیلوفر. ۲۰ کیلومتری کرمانشاه است. از همون جا باهم می ریم بانه. گفت به یک شرط بالام جان. پرسیدم چه شرطی؟ گفت یک تقدیرنامه از گردانتان باید برام بنویسید. پرسیدم تقدیرنامه به چه دردت میخوره؟ گفت اونو با این برگه تسویه حساب بدم اتحادیه خودمون زودتر یک جفت لاستیک تعاونی به من میدهند بالام جان.
گفتم آن هم به چشم. بریم دیر شد. راستی تو میگی هی بالام جان، قزوینی هستی؟خندید و گفت بله.
رحمت ما را تا انبار اسکورت بکن! پرسیدم راستی اسمت چیه؟ گفت پرویز شما اسمت چیه؟ گفتم رضا.
گفت خوب عمو رضا نهار هم به ما میدی؟ گفتم اگه گاز بدی و تندتر بری تا ما مهمات را بار بزنیم تو ناهارت را بخور برادرزاده!
گفت یعنی من برادرزاده تو هستم، گفتم وقتی تو مرا عمو صدا میزنی تو هم میشوی برادرزاده من. خندید و گفت نه خوشم آمد. پا به پای آدم میآیی.
حالا خداوکیلی یک سؤال بپرسم راستش را میگویی؟ گفتم بپرس. گفت اگر قبول نمیکردم، از اسلحه استفاده میکردی؟ گفتم حالا که قبول کردی. گفت میخواهم بدانم استفاده میکردی یا نه. جواب سؤال را به من بده بالام جان.
گفتم خانم توی مراسم خواستگاری میگه به عنوان آخرین سؤال از داماد آینده میخوام بپرسم اگه توی دریا من و مادرت همزمان در حال غرق شدن باشیم اول کدام یک از ما را نجات میدهی! خواستگار مکثی میکند ومی گوید من مطمئنم که شما شناگر ماهری هستید!
بلند خندید و گفت خیلی باحال بود. خواستگاره تو نبودی بالام جان! ؟
باز هم ازاین جوکا برام تعریف کن. گفتم جان مادرت تو فقط تندتر برو من هرچی که جوک بلدم برات تعریف میکنم. خندید و گفت چشم بالام جان خودت را عشق است. جوکهایت را عشق است. خوشم آمد تا بانه خوش میگذرد.
من هر جوکی که بلد بودم برایش تعریف کردم وقتی به بانه رسیدیم تقدیر نامه را به او دادم و پرسیدم حلالم کردی؟ خندهای کرد وگفت توی عمرم این قدر نخندیده بودم اگر حلالت نکنم مجبورم تا خط مقدم با تو بیایم تو که ول کن نیستی بالام جان، برو حلالت کردم برو با خیال راحت شهید بشو! ولی من به هر کسی بگویم توی روز روشن با اسلحه من را مجبور کردی بار ببرم باور نمیکند. گفتم من هم باورم نمیشود، بهتر است تعریف نکنی برادرزاده جان خندید و گفت قول نمیدم بالام جان.
* کارگردان تاتر
از بیمه ی «ماتحت» تا بیمه حواس پرتی و سکته
امداد غیبی با دیگ غذا زیر بمباران
تلفن، بهانه ای برای حرف نزدن
اَبجی خَمَس داد!