سلام وعلیک کردیم و خودم را معرفی کردم از او پرسیدم اسم شما چیه؟ گفت مهابادی. گفتم اسم کوچیک شما چیه؟ خندید و گفت هنوز چای نخورده پسرخاله شدی! همین اسمفامیل را بدانی بس است. گفتم ایشالا چای هم میخوریم پسر خاله میشویم
از آمبولانس پیاده شدم خسته و کوفته پیش کمیل رمضانی مسئول دفتر گردان در قرارگاه نجف کرمانشاه رفتم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت تازه شام آوردن میخوری؟
گفتم، نه تمام دل رودهام درد میکند.
پرسید چرا؟
گفتم با آمبولانس از اهواز اومدیم. ماشین توی جاده تنگه فنی اینقدر بالا پایین پرید بیچاره شدم. اومدم ویدیو و تلویزیون ببرم برای بچهها فیلم نشون بدم. چند تا فیلم خوب هم بهم بده، من یه خورده دراز میکشم دو ساعت دیگه باید دوباره برگردیم. آمبولانس رفته وسایل خودشونو از بهداری تحویل بگیرد.
گفت عجله نکن، امشب پیش من مهمان هستی.
پرسیدم چطور؟ گفت حاجی هدایت تماس گرفته و گفته قراره صبح یک تویوتا «هایس» با راننده بهت بدهند، مخصوص واحد تبلیغات و باید با آن برگردید.
گفتم بهترین خبری بود که به من دادی.
گفت تویوتا هایس و راننده مخصوص رو میگی؟
گفتم نه، این که امشب همین جا میخوابم و مجبور نیستم دو ساعت دیگه برگردم تنگه فنی.
صبح زود تلفنی خبر دادند ماشین ما آماده است وسایل را جمع و جور و سوار ماشین کردم. راننده پیرمرد ۷۰ ساله با قدی کوتاه و چشمانی نافذ از اون آدمهایی که خیلی جدی نشان میدهند.
سلام وعلیک کردیم و خودم را معرفی کردم از او پرسیدم اسم شما چیه؟ گفت مهابادی. گفتم اسم کوچیک شما چیه؟ خندید و گفت هنوز چای نخورده پسرخاله شدی! همین اسمفامیل را بدانی بس است. گفتم ایشالا چای هم میخوریم پسر خاله میشویم.
گفت اگر نشدیم چی؟ گفتم خوب معلومه اگر پسر خاله نشدیم دختر خاله میشویم! نگاه معنی داری به من کرد و گفت کمیل حق داشت.
پرسیدم چی رو؟ گفت اینکه بچه رو داری هستی! پرسیدم یعنی چی. گفت یعنی بچه پررو!
گفتم ما قراره باهم زندگی کنیم و تو فقط در اختیار واحد تبلیغاتی.
راستی چطور شد جبهه آمدی؟ گفت دو تا از بچه هام رفتن جبهه، هر چی بهشون گفتم یکی بماند قبول نکردند من هم دنبال آنها آمدم.
پرسیدم اولین بار است میآیی. گفت آره
خندیدم و گفتم آخر عمری به بهانه شهادت دنبال حورالعین هستی! چشم حاج خانم را دور دیدی؟! خندید و گفت، نه خیلی رو داری. گفتم در هر حال باید این مدت من را تحمل کنی. گفت باید وماید نداریم کره.
من زمان شاه سربازی رفتم همون موقع من جناب سرهنگ را دور می زدم تویه یک الف بچه که جای خود داری.
گفتم آفرین حالا درست شد. خاطرات سربازی زمان شاه را بگو، مسیر راه کوتاه بشود من از الان غم تنگه فنی را دارم. دوباره دل و رودهام به هم می ریزد.
گفت نترس این تویوتا هایس نرم است بالا پایین نمیپرد. گفتم پس آروم برو دم شما هم گرم. گفت اگر رو داری نکنی واینقدر باید ماید به من نگویی، یک کاری میکنم. گفتم چشم، اصلاً من حرف نمیزنم، فقط آنجا را آرام برو.
مقداری در سکوت راه رفتیم.
دیدم میخندد. پرسیدم چی شده؟ میخندی؟ گفت شانس منو میبینی ۵۰ سال پیش راننده جناب سرهنگ بودم حالا راننده توی غول بیابونی شدم.
گفتم تو که چند دقیقه پیش به من میگفتی الف بچه! گفت سن تو الف بچه است ولی هیکل تو غول بیابانی است، آخر تو باید بغل من بنشینی؟
گفتم چیکار کنیم؟ یک جا نگهدار چند تا درجه تهیه کنم من هم بشوم جناب سرهنگ تا شما پزش را بدهی. گفت غول بیابونی من که راننده جناب سرهنگ نبودم.
پرسیدم پس راننده کی بودی؟ گفت من راننده مخصوص دختر جناب سرهنگ بودم. گفتم پس دیگر سربازی حالیت نشد الان باید جبران کنی در خدمت من غول بیابانی باشی.
گفت نه بابا همون موقع پدرم در آمد. پرسیدم چرا دختر جناب سرهنگ بد اخلاق بود. گفت نه اتفاقاً خیلی هم خوش اخلاق بود. یک روز گفت من دوست دارم رانندگی یاد بگیرم! من هم چند روزی مخفیانه به آن رانندگی یاد میدادم.
پرسیدم چرا مخفیانه؟ گفت چون ماشین تحویل من بود و نباید به کسی دیگری میدادم و گرنه هر کس مرا میدید گزارش میداد، برایم بد میشد. مخفیانه این کار را انجام میدادم تا اینکه یک روز جناب سرهنگ من را دید. من که از دیدن جناب سرهنگ شوکه شده بودم سریع از ماشین پیاده شدم و سلام نظامی دادم. جناب سرهنگ یک چک محکم زیر گوشم خواباند نزدیک بود کر بشوم.
گفتم، آفرین جناب سرهنگ چقدر به بیت المال حساس بود خندید و گفت نه بابا اون موقع اینجور چیزا معنی نداشت از این ناراحت شده بود که به دخترش رانندگی یاد میدادم. گفتم این که ناراحتی ندارد خوب رانندگی یاد میگرفت. خندید وگفت آخر دخترش مثل شما اون طرف صندلی ننشسته بود. این طرف روی صندلی راننده بغل هم نشسته بودیم!
خندیدم و گفتم مهابادی تو با این قدت همین قدر که روی زمین هستی همین اندازه هم زیر زمینی! آخه چه کسی را دیدهای اینجوری رانندگی یاد بدهد. از الان بهت بگم من رانندگی بلد نیستم و دوست هم ندارم یاد بگیرم. خندید و گفت حالا کی خواست به تو رانندگی یاد بدهد. پرسیدم جناب سرهنگ چیکارت کرد؟ گفت شش ماه خدمت من باقی مانده بود من را تبعید کرد به قصرشیرین آنجا فقط نگهبانی میدادم.
پرسیدم خلاصه دختر جناب سرهنگ رانندگی یاد گرفت؟ گفت نه آن هم دیگه از خیرش گذشت. گفتم مگر بعداً با او در ارتباط بودی. گفت بعد از پایان خدمت رفتم خواستگاری! جناب سرهنگ قبول نمیکرد اینقدر رفتم و آمدم و دخترش اینقدرایستادگی کرد خلاصه ازدواج کردیم.
گفتم پس حاج خانم شما همون دختر جناب سرهنگه؟
خندید و گفت آره حالا تو هی بگو جناب سرهنگ. آن بنده خدا عمرش را داده به شما وخانم ما هم یادش رفته که دیگر دختر جناب سرهنگه.
گفتم خلاصه بهت بگم من رانندگی دوست ندارم و میخوام ادامه تحصیل بدم. خندید و گفت آخه غول بیابونی تو رو چه گلی میخوام بگیرم سرت؟!
بذار تنگه فنی برسیم حالیت میکنم یک من ماست چقدر کره داره. گفتم من دیگه لال می شم ولی خداییش اگه تند بری شکایت تورو پیش دختر جناب سرهنگ میکنم.
*کارگردان تاتر
نظر شما:
خیراتِ باقلا قاتق،بدون اَشپل یا پلافسنجان و قیمه
به جای «خواهری» و «مادر» مثل کُره ای ها بگویید «بانوی من»!