خانم میانسالی که بغل دست جوان نشسته بود رو به راننده کرد و گفت آقایان اگر در طول روز یک دروغ به خانمهایشان نگویند روزشان شب نمیشود. راننده گفت نه حاج خانم همه آقایان این جوری نیستند حداقل توی نفرات این ماشین من دیگر به خانمم دروغ نمیگویم.
نه عزیزم الان توی فروشگاه هستم.
آبلیمو؟ باشه
پیاز هم میگیرم
نه، میآم خونه
خداحافظ
راننده از داخل آینه نگاهی به جوان که روی صندلی عقب تاکسی نشسته بود انداخت و با لحن پدرانهایی گفت، هیچ موقع به خانمت دروغ نگو.
جوان با لبخندی پرسید دروغ چیه؟ راننده چشم غرهای زد و گفت وقتی در تاکسی نشستهایی به خانمت نگو در فروشگاه داری خرید میکنی.
جوان گفت آها این رو میگی دروغ مصلحتآمیز بود.
راننده باز هم از داخل آینه نگاه معناداری به جوان انداخت و گفت اگر دروغ مصلحتی داشت به آن دروغ نمیگفتند. یک پایم را ناقص کردم و دو بار عمل کردم برای یک دروغ مصلحتآمیز که به خانمم گفته بودم.
موضوع تازه برای جوان جالب شده بود. پرسید پای شما چه شده؟ راننده گفت پای چپ من بر اثر افتادن از پله شکسته است و بعد از دو بار عمل هنوز هم مثل چینی شکسته بندزده است.
خانم میانسالی که بغل دست جوان نشسته بود رو به راننده کرد و گفت آقایان اگر در طول روز یک دروغ به خانمهایشان نگویند روزشان شب نمیشود. راننده گفت نه حاج خانم همه آقایان این جوری نیستند حداقل توی نفرات این ماشین من دیگر به خانمم دروغ نمیگویم. خانم رو به راننده کرد و گفت من این بغل پیاده میشوم. در حالی که داشت پیاده میشد گفت شما هم اگر پایت را چلاق نمیکردی باز هم دروغ میگفتی!
راننده خندید و گفت شاید حق با شما باشد. من که تا الان در بحث شرکت نکرده بودم از راننده پرسیدم حالا چرا پایتان را به خاطر دروغ عمل کردهاید؟ راننده دندهایی عوض کردو گفت، موقع ازدواج به خانمم قول داده بودم به مهمانی و پیک نیک مجردی دیگر نروم ولی بعضی اوقات این دوستان دست بردار نبودند.
یک روز بعد از ظهر اوایل ازدواج به اصرار دوستان رفتیم قلعه رودخان. مشغول درست کردن جوجه کباب بودیم که خانمم تلفن زد و حال و احوال کرد و پرسید چیکار میکنی؟ گفتم طبق معمول مسافر کشی میکنم. پرسید الان مسافر داری؟ گفتم نه، یک دربستی داشتم تازه پیاده کردم.
پرسید الان توی ماشینی؟ گفتم آره این چه سؤالیه؟
خانمم گفت یک بوق بزن!!
جوان از پشت سر من بلند خندید و گفت بوق بزن، مذهب تو را شکر!! شما چیکار کردی؟!
راننده گفت، من موبایل بدست از پلههای قلعه رودخان با سرعت به طرف ماشین میدویدم تا بتوانم دروغ خودم را یک جوری درست کنم در حال دویدن به خانمم گفتم چند لحظه صبر کن، بوق ماشین خراب شده بوق نمیزنه! همزمان دویدن با موبایل حرف می زدم که از پلهها افتادم و پایم شکست.
پرسیدم یعنی کسی به خانم شما گفته بود شما پیک نیک هستید؟ گفت خانمها حس ششم خوبی دارند این حس ششم در مورد شوهرانشان خیلی دقیق کار میکند. از داخل آینه جوان را نگاه کرد وگفت پسر جان از تجربه من استفاده کن هیچ موقع به زنت دروغ نگو.
جوان خندید وگفت ممنون، چشم من همین جا پیاده میشوم. موقع پیاده شدن به راننده گفت یک بوق بزن!!
*کارگردان تاتر
نظر شما:
زنم بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک مرا به خانه راه نداد
امداد غیبی با دیگ غذا زیر بمباران
تلفن، بهانه ای برای حرف نزدن
اَبجی خَمَس داد!
تعطیلی کلیه تفرجگاه های گیلان در سیزده بدر به دلیل شهادت امام علی(ع)