قبلاً هم دیده بودم که خیلی بساط پر و پیمانی ندارد. گفتم: خب مگه چقدر خودتون درآمد دارید که ازش ببخشید؟ اون هم تو این روزا که ممکنه آدم ناجور پیدا بشه و بیاد وانمود کنه محتاجه؟

داستان پیرمرد هندوانه فروشی که ستاره فضای مجازی شد

کلانشهر  احسان محمدی - سال‌هاست می‌بینم‌اش. دو خیابان دورتر از ماست. هم ریش انبوه و سفیدش نگاهم را بارها دزدیده که او را به محمدرضا لطفی نوازنده فقید شبیه می‌کند و هم نماز خواندن سر ظهرش کنار وانت و خیابان. چند باری هم سیب‌زمینی و پیاز از او خریده بودم. خوش‌مشرب است و آرام و کم‌گوی. تا اینکه یک روز در توئیتر دیدم عکسش را با عنوان «پیرمرد هندوانه‌فروش» منتشر کرده‌اند. ایستاده به نماز. پشت سرش وانت سفیدش بود با بنری که رویش نوشته بود: «جنس فروخته شده پس گرفته می‌شود/نسیه داده می‌شود/ وجه‌دستی به اندازه وسعم پرداخت می‌شود.»

واکنش‌ها متفاوت بود:
- دمش گرم! به این میگن انسان. کاش همه‌مون یاد بگیریم.

- آقا گول اینا رو نخورید. ظاهرسازیه. تلکه‌تون میکنن.
- من می‌شناسمش. تو شیرازه. خیلی هم دمش گرمه.

 
 
 
- خالی نبند! کرجه! نزدیک خونه ما!

- از هر که خرقه پهن کرد فرار کنید. از من گفتن!

- مسئولین دزد ازش یاد بگیرن و ... 

دیروز حین قدم زدن عصرگاهی از کنارش رد شدم، دوباره برگشتم و رفتم جلو و حال و احوال کردم و گفتم خبر داری که در توئیتر ستاره شدی؟ خندید.

- من گوشیم قدیمیه ولی بعضی مشتریا میان میگن عکسمو دیدن تو اینترنت. خدا آدمو ببینه بهتره.

همینطور که مشتری‌هایش را راه می‌انداخت گپ زدیم. گفتم: حالا واقعاً وجه دستی هم میدی؟

- چرا ندم؟ اصلاً روزی که یه کار خوب می‌کنم خدا هم بهم رزق و روزی میده، روزی که می‌بینم کارم گره خورده می‌فهمم کاری برای خدا یا خلق خدا نکردم. پیش میاد میان میگیرن، گاهی پس میارن. گاهی هم نه.

اینها را با لبخند می‌گفت. با نوعی بی‌قیدی به دنیا که لای کلماتش بود. چند هندوانه، دو مشما عناب و دو، سه کیسه پیاز و سیب‌زمینی همه‌ی بار وانتی بود که از قیافه‌اش خستگی و فرسودگی می‌بارید. قبلاً هم دیده بودم که خیلی بساط پر و پیمانی ندارد. گفتم: خب مگه چقدر خودتون درآمد دارید که ازش ببخشید؟ اون هم تو این روزا که ممکنه آدم ناجور پیدا بشه و بیاد وانمود کنه محتاجه؟

- خدا می‌رسونه. با همین وانت هم زندگی خودمو می‌چرخونم هم از دستم بیاد کمکی میکنم. خودم و پسرم مستاجریم. پسرم مشکل داره و اجاره خونه‌اش رو من میدم ولی خدا روزی‌رسونه. لنگ نمی‌مونم. لنگ هم بمونم، قناعت می‌کنم.

بعد در مورد چند نیازمند همان حوالی حرف زدیم. حواس‌اش به آن‌ها بود. مشتری جوانی آمد و هندوانه‌ای خرید و موقع کارت کشیدن گفت درویش! ماه پیش هم هندونه گرفتم ازت، کارت باهام نبود، سی و دو تومن شد، اونم بکش!
شاهدِ «نسیه دادن» از غیب رسیده بود. اسمش «رضا معصوم‌شاهی» است. اصالتاً اهل مشهد و مدتهاست ساکن کرج. سر صحبت که باز شد گفت البته این هم بگم که چون 12 روز بیمه دارم، ماهی الان 1200 هم حقوق می‌گیرم.

گفتم: بیمه چی؟ مگه قبلاً شغل دیگه داشتی؟

دوباره یکی از آن لبخند‌های بی‌قیدش را زد. دندان‌هایش از لای سبیل‌های سفیدش آشکار شد. مثل کسی که بخواهد و نخواهد حرفی بزند گفت: آخه من که این کارم نبوده!

و بعد خودش ادامه داد: سال 80 اگه فردیس کرج پنج تا آدم پولدار داشت من شیشمیش بودم. تو کار آهن بودم. یه کلاهبرداری همه زندگی من و چند نفر دیگه رو بُرد. اون موقع 270 میلیونم رو برد و رفت که رفت. این وانت رو هم قسطی خریدم و گفتم: خدایا! دیگه ازت هیچی نمی‌خوام. هر چه خودت کرمت بود بده، من هم در حد وسعم میدم به بنده‌هات. الان بیست‌ساله اینجام، با همین وانت و میگم: بخور و بخوران.

چشمم به در بطری‌هایی افتاد که توی مشما به وانت آویزان کرده بود. در جریان اهدای در بطری به بعضی موسسات برای خرید ویلچر برای معلولین بودم اما باز پرسیدم.

- اینا رو خودم جمع می‌کنم برای ویلچر. گاهی هم کسی میاره من همه رو یک‌جا جمع می‌کنم میبرم خیابون ساسانی میدم یه موسسه که برای معلولان ویلچر میخره.

 خروجی اتوبان تهران-قزوین و نرسیده به میدان شهید فهمیده جای شلوغی در کرج نیست. یک خیابان پت و پهن و بدون عابر است. یک‌طرفش موسسه تحقیقات وابسته به جهادکشاورزی است و طرف دیگر هم بیشتر مغازه‌های تعمیرات خودرو.

- یه وقتایی که مامورای راهنمایی و رانندگی عوض میشن و منو نمی‌شناسن میان جریمه‌ام میکنن، من هم میرم جریمه رو میدم. دادگو که قبلاً رئیس شورای شهر کرج بود هم مشتریمه. من اصلاً سالها نمی‌شناختمش. اتفاقی اینو فهمیدم. یه بار گفت اگه درخواست بدی بهت دکه میدیم. تشکر کردم. گفتم دکه نمی‌خوام. از پارتی‌بازی خوشم نمیاد. همین وانت و گوشه خیابون بسه. مگه چقدر دیگه می‌خوام عمر کنم؟ روزی رو خدا می‌رسونه، ما بنده‌ها وسیله‌ایم، فکر میکنیم روزی‌رسون همیم!

داستان زندگی و نوع نگاهش به دنیا آدم را می‌برد لای حکایت‌های قدیمی. قصه عیاران و درویشانی منقرض شده‌ای که بر پوستی می‌خسبیدند و با نان خشکی سد جوع می‌کردند! گفتم اگه برنامه تلویزیونی دعوتت کنه میری همین حرفا رو بزنی؟ خیلی قصه عجیبیه زندگیت. آدمی که از دارندگی زمین بخوره و دوباره بایسته سرپا شاید زندگیش درس امید بده، اون هم تو این روزایی که جوون 17 ساله از ناامیدی قرص برنج میخوره، خودکشی میکنه!

خندید. گفت: یه بار رفتم کلاه سرم گذاشتن. گفتن نگو درویشی. گفتم ما همه درویشیم. پیش خدا بنده ناچیزیم. چرا نگم؟ من دروغ نمیگم. نگفتم و برنامه هم پخش نشد.

اجازه گرفتم برای انتشار همین گپ‌و‌گفت. هندوانه و کمی عناب خریدم و قرار گذاشتیم برای دیدار دوباره و اگر شد رفع و رجوع مشکل چند نفر که او می‌شناخت و به قول خودش «با یارانه زنده‌ان». موقع جدا شدن گفتم: اگه بخوای یه جمله بگی که یادم بمونه چی بهم میگی؟ از او تواضع و از من اصرار. آخرش گفت:«دروغ نگو!». تنم لرزید.

در عصری که ولع آدمی سیری ندارد و دزدی و غارت و اختلاس و منت گذاشتن سر خلق خدا به یک شیوه زندگی برای برخی تبدیل شده است، امثال رضا معصوم‌شاهی که در عین تنگ‌دستی، بخشنده و سخاوتمندند، آبروی زمین‌اند.

 

 

نظر شما:

security code